بللئوک، آوانداز، شلنگ انداز
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: سیمرغ
نام قهرمان/قهرمانان: بللئوک، آوانداز، شلنگانداز
نوع قهرمان/قهرمانان: مردانی با تواناییهای خارق العاده
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم-ب ص ۳۸۴-۳۸۳
منبع یا راوی: انجوی شیرازی
کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول - بخش دوم - ص ۲۸۴
توضیح نویسنده
از این قصه چند روایت دیگر آمده است و باز هم روایات دیگری خواهیم داشت. البته این قصه از لحاظ ساختار، در رده قصههایی چون «آکچل»، «آوجی محمد» یا «احمد صیاد» نیست؛ تنها مشابهت بعضی از اعمال و کمک قهرمان آنها را به یکدیگر نزدیک میکند. افسانه بللئوک با گویش محلی فیروزآباد مردم فسا در کتاب «گل به صنوبر چه کرد» به چاپ رسیده است.
در روزگاران پیشین پادشاهی بود که پسری داشت. این پسر هر روز به همراه نوکرانش به سیر و شکار میرفت. یک روز وقتی برای شکار به محل همیشگی میرفت دید در آنجا چند نفر خیمه زدهاند و مشغول شکار هستند. پسر به وسیله نوکرش پرس و جو کرد و فهمید که دختر پادشاه شهر چین و ماچین به همراه چند دختر دیگر در آنجا خیمه زدهاند. پسر پادشاه وقتی وصف دختر را شنید عاشق او شد و به نزدش رفت. ساعتی با او به گفتگو نشست. در آخر از او پرسید «تو شوهر داری؟» دختر گفت: «نه، هر چه خواستگار میآید پدرم با بهانههای عجیب و غریب آنها را رد میکند.» پسر گفت: «اگر من به خواستگاریات بیایم حاضری زن من بشوی؟» دختر جواب مثبت داد. پسر پادشاه پیش پدر رفت و ماجرا را باز گفت. پادشاه وزیر خود را به خواستگاری نزد پدر دختر در شهر چین و ماچین فرستاد. وزیر به شهر چین و ماچین رفت و موضوع را به پدر دختر گفت. پادشاه چین و ماچین گفت که این کار سه شرط دارد. اول این که کسی را پیدا کنید که بتواند هفت دیگ برنج را بخورد. دوم کسی که در آتش نسوزد و سوم کسی که فوری بتواند جوجه سیمرغ را از کوه قاف بیاورد. وزیر، ناراحت به نزد پادشاه و پسر بازگشت و شرطها را باز گفت. پادشاه گفت: من سه نفر را میشناسم که میتوانند این کارها را انجام بدهند. یکی از اینها اسمش بللئوک است که هر چه غذا بخورد باز هم کمش است. اسم دیگری آوانداز است که انگار دریا توی شکمش کار گذاشتهاند. سومی شلنگانداز است که آدم بسیار بلند قدی است. پادشاه هر سه آنها را خواست و آنها هم آمدند. جملگی به راه افتادند تا به شهر چین و ماچین رسیدند. پدر دختر هفت دیگ برنج بار گذاشت. بللئوک پخته نپخته برنج ها را خورد و شرط اول انجام شد. سپس هیزم زیادی فراهم کرده و آتش زدند. این بار آوانداز به میان آتش رفت و هی شاشید و آتشها را خاموش کرد. شلنگانداز نیز با یک گام توانست جوجه سیمرغ را از کوه قاف بیاورد. به این ترتیب هر سه شرط انجام شد و پسر و دختر به یکدیگر رسیدند.