آفتاب و مهتاب
افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: بچه خیاط
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: حاکم
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۹۵-۹۶
منبع یا راوی: سید حسین کاظمی
کتاب مرجع: افسانه های شمال ص 298 -292
توضیح نویسنده
از قصه های معما پرداز است. قهرمان قصه یک «بچه خیاط» است که به مدد هوش و فراست معماها را حل کرده و داماد حاکم قصه میشود. روایت کوتاه شده قصه « آفتاب و مهتاب» را در اینجا می آوریم
بچه خیاطی بود. روزی موقع کار خوابش برد. پدرش او را صدا زد و بیدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبی میدیدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خیاط خوابش را تعریف نکرد. پدر شکایت برد پیش حاکم. حاکم پسر را خواست و خوابش را از او پرسید. پسر نگفت حاکم دستور داد او را زندانی کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بیاید. این بود تا این که روزی دختر حاکم برای تفریح به دیدن زندان رفت. در آن جا دختر و پسر هم دیگر را دیدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمین همسایه معمایی برای این حاکم فرستاد تا آن را حل کند. معما این بود: از سنگ آسیابی که برایت فرستاده ام یک دست لباس بدوز و برایم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند چیزی به عقلشان نرسید. «بچه خیاط» را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشیری سنگ آسیاب را دو نیم کرد. میان آن پارچه ای بود. از آن پارچه لباسی دوخت و برای حاکم همسایه فرستاد. حاکم بر خلاف قولی که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتی گذشت حاکم همسایه معمای دیگری برای این حاکم فرستاد. معما این بود: در جعبه ای را که برایتان فرستاده ام پیدا کرده و آن را باز کنید. باز حاکم مجبور شد «بچه خیاط» را خبر کند و به او قول آزادی اش را داد. «بچه خیاط» جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد. جعبه را برای حاکم سرزمین همسایه فرستادند. این حاکم باز هم پسر را آزاد نکرد. گذشت تا این که باز هم حاکم همسایه معمای دیگری را طرح کرد. سه مادیان فرستاد تا این حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کره آن است. حاکم بچه خیاط را خبر کرد. بچه خیاط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. مادیانها را حرکت داد. یکی جلو می رفت و دوتای دیگر به دنبالش بچه خیاط گفت مادیان جلویی مادر و دوتای دیگر کره هایش هستند. حاکم این بار به قول خود وفا کرد و دخترش را به عقد بچه خیاط در آورد. از آن طرف حاکم سرزمین همسایه فهمید که معماها را بچه خیاط حل کرده است. او هم دخترش را به بچه خیاط داد. سالی گذشت و هر دو زن بچه خیاط زاییدند. یکی پسر و دیگری دختر. روزی بچه خیاط پسرش را روی یک زانو و دخترش را روی زانوی دیگرش نشانده بود که حاکم از در وارد شد و به او گفت حالا باید خواب آن روزت را برایم بگویی بچه خیاط گفت: خواب دیدم که با دخترهای دو حاکم عروسی کرده ام و از آنها دو بچه دارم. یکی به نام مهتاب و دیگری به نام آفتاب و هر کدام روی یک زانویم نشسته اند. مثل حالا حاکم متعجب شد و گفت چرا همان موقع خوابت را نگفتی پسر گفت اگر می گفتم، آنچه را که در خواب دیده بودم دیگر عمل نمی شد