Eranshahr

View Original

آقاقلی

افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: آقاقلی

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، مرد فقیر هوشمند

نام ضد قهرمان: کدخدا

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ضضض

منبع یا راوی: سید حسین کاظمی

کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار - ص71


توضیح نویسنده

قصه ای است از هوش و زرنگی و امیدواری قهرمان فقیر قصه. ضد قهرمان کدخدای ده است. این قصه در کتاب «افسانه های دیار همیشه بهار»ضبط شده و نثر آن ساده و روان است


یک آقاقلی بود. روزی به مادر پیرش گفت: میخواهم کاری کنم که عاقبت به خیر شویم. بعد رفت و تنها گاوشان را کشت. یک خروار گندم شان را آرد کرد. نان و آبگوشت پخت و همه مردم ده را دعوت کرد و به آنها غذا داد. روز بعد آقا قلی به مادرش گفت حالا نوبت ماست باید ناهار یا شام به خانه تک تک اهالی برویم و بازدیدشان را پس بدهیم . این طوری مدتی گرسنه نمی مانیم. مادرش با کارهای آقاقلی موافق نبود. اما آقاقلی دست او را گرفت و به خانه کد خدا برد. دو سه ماهی آقاقلی و مادرش به خانه این و آن رفتند و شام و ناهار خوردند. دور اول و دوم این کار تمام شد. دور سوم را باز از خانه کدخدا شروع کردند. کد خدا آقاقلی را که دید اعتراض کرد و گفت: یک بار آبگوشت دادی و عوضش دوبار خوردی باز هم طلب کاری آقاقلی و مادرش به خانه برگشتند. مادرش گفت: این طوری میخواستی عاقبت به خیرمان کنی؟ آقاقلی گفت: «صبر داشته باش.» کد خدا مردم آبادی را جمع کرد و به آنها گفت که باید آقاقلی و مادرش را از ده بیرون کرد. بعد ، تپاله گاوها را جمع کردند و از پشت بام به اتاق آقاقلی و مادرش ریختند. صبح روز بعد، آقاقلی تپاله ها را به دیوار زد و خشک کرد. الاغى هم کرایه کرد و تپاله ها را بار الاغ کرد و رفت. موقع غروب به کاروان سرایی رسید. در همین موقع، بیست تا چاروادار با بار به کاروان سرا رسیدند. آقاقلی به آنها گفت:« مواظب باشید، لنگه های بار مرا بار مالتان نکنید.» آنها پرسیدند: «مگر بار تو چیست؟ گفت: «جواهرات است». آقاقلی بعد از شام خود را به خواب زد. چاروادارها بارهای خود را گذاشتند و دو لنگه بار آقاقلی را برداشتند و رفتند. آقاقلی با بار قماش، که مال چاروادارها بود، به ده برگشت. کد خدا و مردم ده که فهمیدند بار آقاقلی قماش است، او را به پرسش گرفتند. اقاقلی گفت: «تپاله ها را در شهر همسایه به قیمت خوبی فروختم و یک بار قماش خریدم». کد خدا گفت: «امشب، تپاله ها را توی اتاق من بریزیده شب هر چه تپاله بود ریختند توی اتاق خانه کد خدا. کد خدا تپاله ها را خشک کرد و بار الاغ و اسب و قاطر کرد و برد به شهر همسایه که بفروشد. اما هرچه داد زد تپاله گاو دارم مردم به او فحش دادند. آخر سر هم کتکش زدند. کد خدا به ده برگشت و همراه مردم رفتند سراغ آقاقلی. آقاقلی تا جماعت خشمگین را دید فرار کرد. مردم هم به دنبالش اقاقلی رفت تا رسید به کنار دریا. چوپانی در آنجا مشغول چراندن گله اش بود. آقاقلی را که دید گفت:« چرا این طوری میدوی؟» آقاقلی گفت:« که خدای ده ما می خواهد به زور دخترش را به من بدهد. من هم او را نمی خواهم حالا مرا تعقیب میکند». چوپان گفت:« من دخترش را قبول می کنم». لباس خود را با لباس آقاقلی عوض کرد. کد خدا و مردم رسیدند و مرد چوپان را به جای آقاقلی گرفتند و او را به دریا انداختند و به ده برگشتند. پس فردا آقاقلی با گوسفندانش وارد آبادی شد. همه از دیدن او تعجب کردند. دور او جمع شدند و موضوع را از او پرسیدند. گفت: «وقتی که مرا به دریا انداختید و من داشتم دست و پا میزدم خیال کردید که دارم خفه میشوم، در حالی که داشتم گوسفند جمع میکردم». همه گفتند: «پس بزنیم به دریا» صبح فردا، طبق گفته آقاقلی اول کد خدا را به دریا انداختند تا موقعی که او شروع کرد به دست و پازدن، بقیه هم به دریا بروند. به این طریق کدخدا و اهالی آبادی به دریا زدند و خفه شدند. آقاقلی صاحب یک پارچه آبادی شد