Eranshahr

View Original

آقا حسنک

افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی


موجود افسانه ای: دیو

نام قهرمان/قهرمانان: آقا حسنک

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، پسرک خرابکار

نام ضد قهرمان: دیو

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص 101 - 104

منبع یا راوی: ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: قصه های ایرانی جلد دوم - ص58


توضیح نویسنده

قهرمان این قصه، به دلیل ناسازگاری با محیط خود رانده، می شود. برگشت او به خانه به روال معمول قصه ها با پیروزی و خوش بختی همراه است. روایت خلاصه شده ای از آن را می نویسیم


زن بیوه ای چند بچه داشت. بزرگ ترینشان آقا حسنک نام داشت. روزی پیرزن پسرش را به دکان بزازی برد تا نزد او شاگرد شود و حداقل نان خود را به دست آورد. شب که بزاز به خانه اش رفت آقا حسنک از او خواهش کرد که شب را در داخل دکان بخوابد. بزاز قبول کرد و پرسید: اسمت چیست؟ آقا حسنک گفت: «اسم من گز کن بدرک» استاد به خانه رفت صبح که آمد داد زد: «گزکن بدرک» آقا حسنک گفت: «چشم! کمی صبر کنید ».وقتی حسنک در را باز کرد. استاد آه از نهادش بلند شد. همه پارچه ها تکه پاره شده بود. استاد حسنک را به باد کتک گرفت. حسنک گفت: «خودت گفتی گز کن بدرک » پس از چندی مادر حسنک دوباره او را برد تا جایی دستش را بند کند. او را برد پیش استاد کوزه گر .استاد او را به شاگردی قبول کرد. حسنک تا شب به خوبی کار کرد. شب که شد حسنک التماس کرد تا استاد اجازه دهد شب را در دکان بخوابد. استاد قبول کرد پرسید: اسمت چیست؟ حسنک گفت: «دو به هم زنک». استاد رفت و صبح آمد. اسم پسرک را فریاد زد. حسنک گفت:« صبر کن استاد، دوتای دیگر مانده». استاد که صدای به هم خوردن کوزه ها را شنید با لگد در را باز کرد و داخل شد دید که همه کوزه ها شکسته و از بین رفته است. تا می توانست آقا حسنک را کتک زد .آقا حسنک گفت: «خودت گفتی دو بهم زنک» استاد او را از دکان بیرون کرد. مادر حسنک او را برد پیش قصاب تا آن جا مشغول به کار شود. استاد مقداری گوشت به دست حسنک داد و گفت: ببر به خانه من و به زنم بگو برای ظهر کوفته برنجی درست کند.حسنک گوشت را برد و پیغام استاد را رساند. شب شد. استاد در دکان را بست حسنک التماس کرد تا استاد اجازه دهد ،شب در خانه او بخوابد. استاد قبول کرد پرسید:« اسمت چیست؟ »حسنک گفت::«کوفتک» شب که همه خوابیدند. حسنک سراغ دختر قصاب رفت. هر چه دختر می گفت: کوفتک اذیتم میکند، قصاب و زنش به خیال این که خوردن کوفته برنجی ظهر او را اذیت میکند به حرفش توجهی نکردند. صبح که از خواب بلند شدند فهمیدند که کار از کار گذشته و کوفتک کار خود را کرده است. شکایت به داروغه بردند و داروغه حکم کرد حسنک از شهر بیرون برود. مادر حسنک مقداری نان جو به او داد و گفت:« برو که دیگر رویت را نبینم». آقا حسنک ناراحت راه بیابان را در پیش گرفت و با خود عهد کرد که دیگر کارهای غلط نکند. رفت و رفت تا به جوی آبی رسید. دست و رویش را شست و تکه ای از نان جو را کند و داخل آب گذاشت تا خیس بخورد. در همین موقع دید آب گل سرخی را میآورد. گل کنار نان ایستاد. حسنک آن را برداشت و بویید. خیلی خوشش آمد. در جهت مخالف جریان آب راه افتاد تا سرچشمه آن را پیدا کند. در بین راه چند بار ایستاد تا نانش را خیس کند و هربار چشمش به گل سرخی افتاد. حسنک همین طور رفت تا به باغی رسید. از درختی بالا رفت و همان جا نشست. ناگهان دید ابری در آسمان پیدا شد و از میان آن دیوی که گوسفندی را در بغل داشت پایین آمد و کنار سبزیها نشست. حسنک خوب نگاه کرد دید دختر زیبایی خوابیده و خنجری روی سینه اش و شیشه ای هم در کنارش است. دیو خنجر را از روی سینه دختر برداشت و شیشه را زیر دماغش گرفت. دختر بیدار شد. دیو گوسفند را کشت و از گوشت آن کبابی درست کرد و با دختر خوردند. سپس دختر بلند شد و گلی چید، آن را بویید و داخل آب انداخت. حسنک فهمید گلهایی که پیدا کرده همین طور به آب انداخته شده اند.. دیو پس از این که غذایش را خورد دختر را کشت. خنجر را روی سینه اش گذاشت و رفت. حسنک از بالای درخت پایین آمد. خنجر را از روی سینه دختر برداشت و شیشه را زیر دماغش گرفت. دختر بلند شد و از دیدن حسنک تعجب کرد. حسنک حال و قضیه را از او پرسید. دختر گفت:«من دختر پادشاه هستم». یک روز در این باغ گردش میکردم که طوفان شد و این دیو مرا اسیر خودش کرد. آقا حسنک گفت:«من تو را نجات میدهم فقط جای شیشه عمر دیو را از او بپرس». موقع آمدن دیو، حسنک دختر را به حال اولش درآورد و خودش پنهان شد. دیو آمد دختر را بیدار کرد و به او گفت بوی آدمیزاد می آید. دختر گفت: «به غیر از من و تو کسی این جا نیست». دیو مدتی گشت و کسی را نیافت. سرانجام دختر با ناز و دلبری توانست جای شیشه عمر دیو را از زیر زبانش بیرون بکشد. دیو او را به گوشه ای از باغ برد و روی زمین دری را به او نشان داد و گفت: «زیر این در سی پله است که روی هر پله یک سگ نشسته. روی کف زیرزمین حوضی است که یک سگ درنده کنار آن است. شیشه عمر من توی شکم آن سنگ است».دیو پس از مدتی معاشقه با دختر او را کشت و رفت. آقا حسنک از جایی که پنهان شده بود بیرون آمد و دختر را بیدار کرد. دختر جای شیشه عمر دیو را به او گفت حسنک خنجر دیو را برداشت. در زیرزمین را باز کرد و سگ ها را یکی یکی کشت. وقتی خنجرش را توی شکم سگ کنار حوض فرو کرد ناگهان صدای مهیبی بلند شد. شیشه عمر دیو شکسته شد. طلسم ها شکست. دختر و حسنک، باغ و قصر را با همه خدمه اش دیدند. حسنک دختر را گوشه ای پنهان کرد و خودش به سراغ پادشاه رفت و گفت که دختر او را یافته است. و همه ماجرا را به پادشاه گفت. سپس دختر را به نزد پدرش آورد. پادشاه خیلی خوش حال شد. دستور داد تا مادر آقا حسنک را بیاورند. آقا حسنک شد داماد پادشاه