Eranshahr

View Original

آقاتنگلو

افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: پیرزنی

نوع قهرمان/قهرمانان: زن

نام ضد قهرمان: آقا تنگلو،بهانه گیر

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۹۷-۹۸

منبع یا راوی: سید حسین کاظمی

کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار - ص235


توضیح نویسنده

این قصه از مجموعه افسانه های همیشه بهار است که شهربانو محسنی مفیدی یک آموزگار گرگان نقل شده است، که عینا مینویسیم


پیرزنی بود پسری داشت به نام آقا تنگلو که خیلی بهانه گیر بود و هر روز هوس چیزی میکرد. روزی آقا تنگلو به مادرش گفت: ننه! دلم آش شله سرکه می خواهد. پیرزن گفت: «ما که سرکه نداریم». آقا تنگلو گفت: «این که غصه نداره یک کوزه به من بده تا بروم سرکه بیاورم» پیرزن کوزه دسته شکسته ای به او داد. آقا تنگلو از خانه بیرون آمد. در راه به گربه و کلاغ و میخ برخورد و آنها هم با او همراه شدند تا بروند و سرکه بدزدند. رفتند تا رسیدند به خانه پیرزنی که خم های سرکه داشت و در خانه اش هم باز بود. داخل خانه شدند. آقا تنگلو به کلاغ گفت: تو برو و روی درخت کنار حوض بنشین. به میخ طویله گفت: تو برو کنار پاشویه حوض بنشین. به گربه هم گفت: برو و در کفش صاحب خانه کثافت کن. خودش هم رفت پشت در اتاق پیرزن، از لای در نگاه کرد و خم های سرکه را دید. بعد شروع کرد به در زدن پیرزن از خواب بیدار شد و به خیال این که گربه ای خود را به در میزند غرغرکنان بیرون آمد پایش را در کفش کرد. فهمید گربه در آن کثافت کرده است. پیرزن یک پا به کفش و یک پا بی کفش در حالی که لنگه کفش در دستش بود لب حوض آمد تا پا و کفشش را بشوید. آنجا لیز خورد و روی میخ طویله نشست و از درد فریاد کشید. تا دهانش باز شد کلاغ که بالای درخت نشسته بود توی دهنش فضله انداخت. آقا تنگلو داخل اطاق پیرزن شد کوزه اش را از سرکه پر کرد و به همراه کلاغ و گربه به خانه رفت. مادرش از او پرسید: سرکه را از کجا آوردی؟ آقا تنگلو جوابی نداد. پیرزن آش شله سرکه را درست کرد و هر کدام یک بادیه خوردند و باز مادر آقا تنگلو از او پرسید: «سرکه را از کجا آوردی؟» آقا تنگلو گفت:« کاری که نباید بشود شده» و ماجرا را برای او شرح داد و بعد به او گفت که برود و یک جوری از دل پیرزن درآورد. مادر آقا تنگلو به اندازه یک پیراهن پارچه گلدار برداشت و به دیدن پیرزن رفت از او قول گرفت که سرش را جایی فاش نکند . بعد به او گفت که پسرش آمده و سرکه را برده است. پیرزن هم گفت: «حالا که با پای خودت آمدی و گفتی تو را میبخشم». مادر آقا تنگلو پارچه را به او داد و به خانه برگشت