آکچل
افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی
موجود افسانه ای: دیو
نام قهرمان/قهرمانان: آکچل
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، مرد زرنگ
نام ضد قهرمان: دیو، حاکم
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص 117 - 120
منبع یا راوی: ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: قصههای ایرانی – جلد دوم - ص 52
توضیح نویسنده
قصه درباره حاکم یک شهر و قهرمانی های کچل، چهره سرشناس و آشنای افسانه هاست. در این قصه نیز نقاط اوج با ماجراهای متعددی آمیخته است. اما بلندترین نقطه اوج قصه در پایان آن ایجاد میشود. نثر قصه عامیانه و شیرین است
آکچلی بود که در شهری زندگی میکرد. حاکم این شهر عاشق دختری بود. این دختر نامزد یک دیو بود. حاکم از آکچل خواست که دختر را برایش از چنگ دیو درآورد. آکچل به حاکم گفت:« باید یک قلوه سنگ انداز، یک آدم قد بلند، یک نی زن که از فشار نفسش زمین شکاف بردارد و یک آدم که هر چه نان بخورد سیر نشود به همراه من روانه کنی .» حاکم ناچار آن چهار نفر را پیدا کرد و به همراه آکچل فرستاد. آنچل با کمک افرادی که همراهش بودند دختر را به نزد حاکم آورد و دیو را هم کشت. بعد از آن حاکم که از آکچل وحشت داشت او را به دنبال شکاری فرستاد، که یک شاخش از نقره و شاخ دیگرش از طلا بود. آکچل نیز با استفاده از کتاب حضرت سلیمان جایگاه شکار را پیدا کرد و موفق شد آن را برای حاکم بیاورد. حاکم از آکچل اسب چهل کره را طلبید. آکچل باز با استفاده از کتاب حضرت سلیمان طریقه به دام انداختن اسب را یافته و آن را برای حاکم آورد. پس از آن باز به درخواست حاکم شیر سوار شیر و.... را آورد و پس از همه این ها حاکم از آکچل خواست که پدرش را زنده کند. آکچل ناراحت شد و پیش خود گفت:« این کار کار خداست» به حاکم رو کرد و گفت:« مقداری هیزم بیاورید و آتش بزنید و به داخل آتش بروید تا پدرتان را پیدا کنید.» حاکم به خاطر اعتمادی که به آنچل پیدا کرده بود وارد آتش شد و سوخت و از میان رفت آکچل هم خودش حاکم شهر شد