آنخودک
افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: آنخودک
نوع قهرمان/قهرمانان: جانور
نام ضد قهرمان: شاه
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۳۳ - ۱۳۴
منبع یا راوی: انجوی شیرازی
کتاب مرجع: قصههای ایرانی - جلد اول بخش دوم - صفحه ۳۱۳
توضیح نویسنده
روایت دیگری از این قصه را تحت عنوان آخروس آوردیم. در اینجا قهرمان قصه یک نخود است که از زنی زاده شد. (پیوند گیاه و انسان؟!) بقیهٔ قهرمانان نیز یا انسانند یا حیوان. تنها جای وزیر خالی است. دربارهٔ خط کلی قصه نیز پیشتر مطالبی نوشته شد. روایت آنخودک با لهجهٔ کازرونی نگاشته شده است که در پایان خلاصهٔ قصه، نمونهای از نثر آن را خواهیم آورد
زن و شوهری بودند که بچهدار نمیشدند. روزی زن به درگاه خدا دعا کرد: «خدایا حالا که بچهدار نمیشویم پس کاری بکن تا یک مقدار نخود بزایم برای نخودچی شب عید.» دعای او مستجاب شد. زن نخودها را برداشت و توی ماهیتابه ریخت تا از آنها نخودچی درست کند. یکی از نخودها افتاد زیر منقل. وقتی نخودچیها حاضر شد زن با خود گفت: «کاش بچهای داشتم تا برای باباش نان و خرما میبرد.» آنخودک از زیر منقل بیرون آمد و گفت: «بده به من تا براش ببرم.» زن غذا را به او داد. آنخودک هم آن را برای باباش برد. موقعی که پدرش مشغول خوردن بود آنخودک میخواست به پدرش کمک کند و زمین را شخم بزند که تپاله گاوی روی او افتاد. آن خودک داد و بیداد کرد و پدرش گفت: «بیا بابا که گاو مرا خورد.» مرد آمد و شکم گاوهایش را درید اما آنخودک آنجا نبود. سرانجام تپاله را کنار زد و آنخودک بیرون آمد. پدر زیر لب گفت: «کاش پادشاه آن دو غاز و نیمی که از من به زور گرفته بود به من میداد تا من دو تا گاو بخرم.» آنخودک که این حرف را شنید به راه افتاد تا به قصر پادشاه برود و دو غاز و نیم پدرش را بگیرد. در بین راه آب یک رودخانه را به شکم خود کشید. چند تا شغال و شیر نیز با او همراه شدند و در شکمش مخفی گشتند. عاقبت به در قصر پادشاه رسیدند. اما کسی به آنخودک محل نگذاشت. آنخودک هم عصبانی شد و در را شکست و تو رفت. پادشاه دستور داد که او را میان مرغ و خروسها بیندازند. آنخودک هم شغال را بیرون فرستاد و مرغ و خروسها را کشت. پادشاه دستور داد که آنخودک را میان گاو و گوسفندها بیندازد. این بار نیز آن کودک شیرها را بیرون فرستاد که شیرها گاو و گوسفندها را دریدند. بار سوم که آنخودک دو غاز و نیم پدرش را از پادشاه خواست، شاه دستور داد وی را میان آتش بیندازند. آنخودک هم آبها را میان آتش ریخت که نه تنها آتش خاموش شد، بلکه قصر پادشاه در محاصرهٔ سیل قرار گرفت. پادشاه که دید وضع خیلی خراب شده، مجبور شد دستور بدهد تا آنخودک را میان خزانه بیندازند تا دو غاز و نیم پدرش را بردارد. آنخودک هم تمام جواهرات و پولهای خزانه را به شکم خود کشید و رفت. به خانه که رسید به پدر خود گفت: «چوبی بردار و بزن به شکم من.» مرد کشاورز همین کار را کرد و تمام جواهرات از شکم آنخودک درآمد. آنها به زندگی خود سر و سامانی دادند. نمونه نثر: مرد کارش بازیاری بود. نزدیکیهای عید بود و چون هیچ چیزی نداشتند که سی عید تهیه کنند، زن دعا کرد: «خدایا حالی که بچهدار نمیشیم پس به اندازهٔ یک گیره نخود بزایم سی نخودچی عید.» دعایش گیرا شد و به اندازهٔ پر یک گیره نخود زایید