Eranshahr

View Original

آلمانجیر

افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: دختر وزیر

نوع قهرمان/قهرمانان: زن، دختر وزیر

نام ضد قهرمان: آلمانجیر

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۳۱ - ۱۳۲

منبع یا راوی: حسین داریان

کتاب مرجع: گنجینه های ادب آذربایجان _ ص 93 - 98


توضیح نویسنده

این قصه مشابه خط اصلی قصهٔ «هزار و یک شب» است که قهرمان اصلی آن با استفاده از سحر کلام و جادوی قصه مرد را در انتظار نگاه می‌دارد و سرانجام بر او پیروز می‌شود. در این قصه قهرمان علاوه بر سحر کلام از اقدامات دیگری نیز استفاده می‌کند


دارای خشونت: ممکن است برای برخی خوانندگان مناسب نباشد


مردی بود به نام آلمانجیر. هر شب یک زن می‌گرفت و همان شب هم دماغ و گوش او را می‌برید و کناری می‌انداخت. تا آن روز ۴۰ زن گرفته بود. روزی دختر وزیر فهمید که زن‌های آلمانجیر می‌خواهند به حمام بروند. او هم رفت به حمام و دید چهل زن بی‌گوش و دماغ آنجا هستند. دختر وزیر به آن‌ها گفت: «شما به آلمانجیر بگویید بیاید مرا به زنی بگیرد تا به او نشان دهم گوش بریدن یعنی چه!» فردا شب، زن‌ها به آلمانجیر گفتند: «برو دختر وزیر را بگیر که خیلی زیبا است.» آلمانجیر به خواستگاری دختر وزیر رفت و او را عقد کرد. شب دختر را بردند به خانهٔ آلمانجیر. موقع خواب دختر به آلمانجیر گفت: «قصه‌ای برای تو می‌گویم، اگر خوابمان برد و قصه تمام نشده بود، بقیه‌اش را فردا شب می‌گویم.» دختر چند شب قصه را کش داد. زن‌های دیگر هر روز که از خواب بیدار می‌شدند و می‌دیدند گوش و دماغ دختر بریده نشده تعجب می‌کردند. شبی دختر وزیر شنید زن همسایه‌شان در حال زایمان است. به خانهٔ آن‌ها رفت و گفت: «بچه که به دنیا آمد، همانطور نشسته او را به مدت دو ساعت به من بدهید. به اندازهٔ وزن بچه هم به شما طلا می‌دهم.» بچه که به دنیا آمد، دختر آن را گرفت و آمد به خانه. آلمانجیر خواب بود. دختر وزیر آهسته شلوار آلمانجیر را پایین کشید و بچه را گذاشت میان دو پای آلمانجیر. کمی که گذشت آلمانجیر از خواب بیدار شد و بچه را میان پاهایش دید که داشت گریه می‌کرد و دست و پا می‌زد. آلمانجیر با دست‌پاچگی دختر را بیدار کرد. دختر گفت: «بچه را به من بده تا پنهانش کنم. خودت هم صدایش را در نیاور. آخر کی تا به حال دیده که مرد هم بزاید؟!» دختر وزیر بچه را برد و داد به مادرش. آلمانجیر از غصه خوابش نبرد. دختر وقت اذان صبح به او گفت: «تو بلند شو برو، تا ببینم چه جوابی می‌توانم به این زن‌ها بدهم. آخر نمی‌گویند مگر مرد هم می‌زاید؟!» آلمان جیر سه ماه از این شهر به آن شهر می‌رفت و آواره بود. بعد از سه ماه به ده برگشت. نزدیکی‌های ده پیغام فرستاد که آماده باشید دارم می‌آیم. دختر وزیر بچه‌ها را که از مکتب‌خانه تعطیل شده بودند، جمع کرد و یک دمبک به دست آن‌ها داد و گفت: «وقتی آلمانجیر داخل خانه شد، شما دمبک زنان وارد حیاط شوید و بخوانید: آلمانجیر پسر زاییده، قدمش مبارک باشد!» آلمانجیر آمد و وقتی این شعر را شنید به دختر گفت: «یک چادر به من بده سر کنم و از راه بیابان فرار کنم. من فکر می‌کردم این حرف‌ها فراموش شده است.» آلمانجیر فرار کرد و تا سه چهار ماه آن طرف‌ها آفتابی نشد. بعد از سه چهار ماه رفت به طرف آبادی خودشان. این بار هم دختر، بچه‌ها را جمع کرد و به آن‌ها یاد داد به آلمانجیر بگویند: «قدم پسرت مبارک! هنوز بچه‌ات بزرگ نشده؟!» آلمانجیر از همان کوچه دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت