Eranshahr

View Original

آلتین توپ (تپل مپل)

افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی


موجود افسانه ای: دیوها

نام قهرمان/قهرمانان: آلتین توپ و دایی‌اش

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، جوان شجاع

نام ضد قهرمان: دیو زرد، سفید و سیاه

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۲۷ - ۱۲۹

منبع یا راوی: صمد بهرنگی و بهروز دهقانی

کتاب مرجع: افسانه های آذربایجان - ص 54


توضیح نویسنده

آلتین توپ قصهٔ به پادشاهی رسیدن جوانی شجاع و فقیر است. در ابتدای قصه، دایی این جوان با نیروهای اهریمن از جمله بدی و شر، دیو زرد، سیاه، سفید می‌جنگد و از آسیب آن رهایی می‌یابد. سپس آلتین توپ دزدها را می‌کشد و با دفع شر از پادشاه داماد و جانشین وی می‌گردد. پرش از اعماق اجتماع به بلندای آن با کوشش، شجاعت و عشق! این رگهٔ اصلی آلتین توپ است. خوبی‌ها و نیکخواهی‌ها هیچگاه در افسانه‌های مردم بی‌اجر نمی‌ماند. پادشاهی و وزارت پاداش آلتین توپ و دایی اوست، زیرا تمام صفات پسندیده لازم را دارا هستند. قصه نقاط اوج مختلفی دارد که با ماجراهای آن عجین است. در این قصه نیز نقطه اوج اصلی در پایان آمده است. نثر قصه عادی و گیراست. دو نکتهٔ قابل توجه در این قصه، یکی آلتین توپ است که خود زادهٔ دیو و انسان است. قدرت فراوان او ناشی از دیو و خصائل اخلاقیش برگرفته از انسان است. نکتهٔ دوم وجود دو عدد سیب در قصه است. آلتین توپ یکی از سیب‌ها را برای خود و دیگری را برای دایی‌اش برمی‌دارد. با بخشیدن یکی از سیب‌ها به دختر کوچک پادشاه او را از آن خویش و با بخشیدن سیب دیگر به دختر بزرگ پادشاه وی را همسر دایی‌اش می‌کند


برادر و خواهری بودند که با هم زندگی می‌کردند. برادر هر روز صبح به شکار می‌رفت. عصر هنگام خواهر به پیشواز برادر می‌رفت و آنچه را که وی شکار کرده بود شب با یکدیگر می‌خوردند. روزی دختر متوجه شد که از داخل چاه خانه صدایی می‌آید. چادر خود را از چاه پایین انداخت و چون چادر را بالا کشید دید که دیو زرد بد ترکیبی بالا آمد. دیو دختر را مجبور کرد که همسر او شود. روزها که برادر نبود دیو از چاه بیرون می‌آمد و نزد دختر می‌ماند. روزی از روزها دیو به دختر گفت که باید خود را به مریضی بزنی و به برادرت بگویی که درمان درد تو انگور باغ دیو سفید است. شب دختر به برادرش گفت که مریض هستم و درمان دردم نیز انگور باغ سفید است. صبح زود برادر به دنبال انگور رفت. با دیو سفید درگیر شد و او را کشت. دیو سیاه نیز که باغ هندوانه داشت در نبردی دیگر به وسیلهٔ برادر کشته شد. پس از چند ماه دختر پسری زایید و برادرش گفت که بچه را از سر راه پیدا کرده است. برادر از بچه که تپل مپل بود خوشش آمد و اسم او را آلتین توپ گذاشت. آلتین توپ بزرگ و بزرگتر شد تا به سن ۱۶-۱۵ سالگی رسید. روزی دیو زرد به دختر گفت: «باید برادرت را با سم بکشی.» و دختر را مجبور کرد که به این کار راضی شود. آلتین توپ از پشت پرده همه چیز را شنید و قبل از اینکه دایی‌اش دست به غذا بزند مقداری از غذا را به سگ داد. سگ دور خود چرخی زد و افتاد و مرد. برادر نیز شمشیر کشید و خواهر خود را کشت. آلتین توپ گفت: «چرا او را کشتی؟» و سپس تمام ماجرا را برای دایی خود گفت. آن دو به جستجو پرداختند و دیو زرد را پیدا کرده و کشتند. سپس برای زندگی کردن به سر کوهی رفتند. هر شب یکی از آن‌ها کشیک می‌داد. شبی یکی از شمع‌های زیر پای دایی خاموش شد. آلتین توپ شمع را برداشت و به طرف جایی که از آن نور بیرون می‌زد رفت. در آنجا چهل حرامی را دید که نشسته و به عیش و نوش مشغول بودند. چند تن از آن‌ها نیز سعی می‌کردند که دیگ پلو را از روی آتش برداشته و کناری بگذارند اما نمی‌توانستند. آلتین توپ جلو رفت. آن‌ها را کنار زد. دیگ را برداشت و کناری گذاشت. بعد شمع خود را روشن کرد. یک سیب هم در جیب خود گذاشت. حرامی‌ها نزد حرامی باشی رفتند و حال و قضیه را به او گفتند. حرامی باشی دستور داد که جوان را به نزدش ببرند. آلتین توپ نیز برگشته بود که برای دایی‌اش سیبی بردارد. حرامی‌ها آلتین توپ را نزد حرامی باشی بردند. حرامی باشی گفت: «می‌خواهیم خزانهٔ پادشاه را بزنیم. تو هم حاضری شریک بشوی؟» آلتین توپ قبول کرد. آن گاه به قصر پادشاه رفت. در یک اتاق دختر کوچک پادشاه خوابیده بود. آلتین توپ یکی از سیب‌ها را روی سینه دختر کوچک گذاشت و روی تکه کاغذی نوشت: «اگر قسمتم بودی خودم می‌گیرمت.» به اتاق دیگر رفت که اتاق دختر بزرگ پادشاه بود. در آنجا نیز سیب دیگر را روی سینه دختر بزرگ گذاشت و روی تکه کاغذی نوشت: «اگر قسمت بود تو را برای دایی‌ام می‌گیرم.» سپس به اتاق شاه رفت. دهان شاه باز بود و عقربی می‌خواست خود را به دهان او بیندازد. آلتین توپ عقرب را کشت و خنجر خود را با خنجر پادشاه عوض کرد و بعد به طرف دیوار قصر رفت. به حرامی‌ها گفت که یکی یکی بالا بیایند و هر چهل نفر آن‌ها را کشت و در باغ قصر انداخت. صبح قشقرقی به پا شد. پادشاه همهٔ مردم شهر را سوال و جواب کرد تا ببیند این کار چه کسی بوده است. تا سرانجام آلتین توپ به نزد او آمد و همهٔ وقایع را روشن کرد. شاه دختر کوچک خود را به آلتین توپ و دختر بزرگ را به دایی او داد و تاج و تخت را نیز به آلتین توپ سپرد