آرزو
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: دخترک
نوع قهرمان/قهرمانان: زن، دخترک
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۶۹ - ۷۰
منبع یا راوی: صادق همایونی
کتاب مرجع: افسانههای ایرانی
توضیح نویسنده
این قصه درباره یک خانواده است که آرزو میکنند به قصر پادشاه راه پیدا کنند. در بین این خانواده دختری است که از بقیه آرزوی بزرگتری دارد و سرنوشت متفاوتی پیدا میکند
پادشاهی در کوچه و بازار گردش میکرد. از داخل خرابهای صدایی به گوشش خورد. از لای در داخل خرابه را نگاه کرد، دید دو دختر و یک زن و یک مرد دور هم نشستهاند و حرف میزنند. مرد از زنش پرسید: تو چه آرزویی داری؟ زن گفت دلم میخواهد گیس سفید اندرونی شاه بشوم و تو هم یکی از قراولان قصر شوی. مرد از دخترها پرسید شما چه آرزویی دارید؟ یکی گفت دلم میخواهد یکی از زنان حرمسرای شاه باشم. دختر دیگر گفت: دلم میخواهد سوگلی حرمسرای شاه باشم و روز عروسی هم شاه خودش قالیچه مرا به دوش بگیرد و برای من ببرد سربینه حمام. شاه پوزخندی زد و راهش را گرفت و رفت. صبح، شاه دستور داد آن چهار نفر را آوردند بعد به آنها گفت هر حرفی دیشب زدهاید الان هم بگویید و گرنه گردنتان را میزنم. آنها حرفهایشان را گفتند. شاه دستور داد دختری که آرزو کرده بود سوگلی شاه بشود و شاه قالیچهای برایش سربینه حمام ببرد گردن بزنند. زن را به اندرونی، دختر را به حرم سرا، و مرد را به قراولخانه فرستاد. وزیر دختر را به صحرا برد که سرش را ببرد اما دلش سوخت و به شرطی که دختر از آن ولایت برود او را رها کرد. دختر راه صحرا را گرفت و رفت و رفت تا خسته شد. به سنگی تکیه داد و با چوب دستی که داشت شروع کرد به خراشیدن زمین. ناگهان نهر آبی جاری شد. دختر تخت سنگی روی آب گذاشت و رفت روی تپه نشست و همینطور که فکر میکرد چوبش را به زمین میکشید. ناگهان چوبش به زنجیری گیر کرد. آنجا را کند تا به خمرهای پراز زر رسید. دختر چند نفر را استخدام کرد تا برایش زراعت کنند. معماری هم خبر کرد تا قصر باشکوهی برایش بسازد. یک سال گذشت و قصر دختر آماده شد. یک روز شاه در پشتبام قصرش قدم میزد. دید در جای دوری چیزی میدرخشد. چند سوار فرستاد تا ببینند آن چیست. سوارها رفتند تا به قصر رسیدند. پرسیدند قصر مال کیست؟ دختر گفت مال من است. من دختر پادشاه مغرب زمین هستم از پدرم قهر کردهام و به اینجا آمدهام. سوارها برگشتند و ماجرا را به شاه گفتند. صبح فردا پادشاه به همراه وزیر و چند سوار به قصر دختر رفتند. پادشاه سخت دلباخته دختر شد و از دختر خواستگاری کرد. دختر گفت: قبول میکنم اما باید آداب مغرب زمین را به جا آورید. این رسم ماست که موقع عروسی داماد باید قالیچهای را بر دوش بیندازد و شخصاً برای عروسی به حمام ببرد. پادشاه که سخت شیفته دختر شده بود قبول کرد. چند روز گذشت. روز عروسی پادشاه قالیچه را به دوش انداخت و به حمام برد. بعد از عروسی هم دختر را به قصر برد. مدتی گذشت و دختر حقیقت را به پادشاه گفت و اضافه کرد: دیدی که من به آرزویم رسیدم و تو خودت قالیچه را به دوش گرفتی و به حمام بردی؟ شاه پدر و مادر دختر را هم خبر کرد و سالها به خوشی زندگی کردند