Eranshahr

View Original

اسداله که هم دختر عموشو

افزوده شده به کوشش: زهرا سادات ش


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: اسداله

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد

نام ضد قهرمان: زن دایی امدک یگن

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۲۰۱ - ۲۰۳

منبع یا راوی: ل-پ. الول ساتن

کتاب مرجع: قصه‌های مشدی گلین خانم - ص ۲۰۴-۲۰۹


توضیح نویسنده

قصه‌ای است از مجموعه «قصه‌های مشدی گلین خانم». متن قصه محاوره‌ای است و سادگی راوی و تسلط او برگویش عامیانه از خلال متن پیداست


دو تاجر بودند که با هم صیغه برادری خوانده بودند. یکی از آن‌ها یک پسر داشت ولی دیگری فرزندی نداشت. برادری که پسر داشت به آن یکی گفت: کاری بکن که دختردار شوی تا من او را برای پسرم بگیرم. برادر گفت: تو دعایی کن خدا به من دختری بدهد. برادر، شب جمعه رفت نذر و دعایی کرد. پس از مدتی زن آن برادر دختری زایید. ناف دختر را به اسم پسر بریدند. سه ماه گذشت. پسر که هفت ساله بود، عید ماه رمضان از مادرش یک جفت گوشواره خواست تا برای نامزدش ببرد. مادر گفت: حالا زود است و من هم گوشواره ندارم. پدر که به خانه آمد، پسر قصد خود را گفت. او هم مقداری کیک خرید و به دست پسر داد. پسر برای عید دیدنی به خانه عمویش رفت. این پسر آن قدر با کله و با شعور بود که در پانزده سالگی همنشین شاه شد. و شاه دقیقه‌ای را بدون او نمی‌گذراند. عمو و دخترش از علاقه شاه به پسر نگران بودند. عید شد. پسر از شاه اجازه خواست تا نزد پدر و مادرش برود. شاه به شرط این که او زود برگردد قبول کرد. پسر به خانه آمد و بعد از تحویل سال به بازار رفت و یک انگشتر الماس خرید و به خانه عمویش رفت. عمو گفت: تکلیف این دختر که نامزد توست چیست؟ پسر انگشتر الماس را پیش آورد و گفت: اگر این دختر مال منه این انگشتر را به انگشتش کند. دختر عمو جلو آمد و گفت: شما که همنشین شاه هستی آیا ما را هم در نظر داری؟ پسر گفت: من همان هستم که در هفت سالگی میخواستم برای تو که خیلی کوچک بودی گوشواره بیاورم. آن روز مادرم قبول نکرد. حالا انگشتر الماس برایت آورده‌ام. اگر مرا می‌خواهی باید صبر کنی. پسر که اسداله نام داشت، نزد پادشاه بازگشت. پادشاه او را به اندرون برد. وقتی اسداله وارد اندرون شد، زن شاه گفت: رسم است که مردها به خواستگاری بروند. اما ما دوره را برگردان کردیم و از شاه اجازه گرفتیم که تو را به عقد دختر شاه در آوریم. پسر رضایت داد. در حیاط دیگر مجلس عقد آماده بود. اسداله که وضع را این طور دید گفت به شرطی عقد میکنم که عروسی بماند برای یک سال دیگر. این قانون ماست. زن شاه قبول کرد. دختر شاه را برای پسر عقد کردند. اسداله نامه‌ای به عمویش نوشت و ماجرای خود را با دختر شاه شرح داد و او را وکیل کرد تا دختر عمو را به عقد او درآورد. نامه را برای عمو فرستاد. عمو هم دخترش را به عقد اسداله در آورد. دو روز بعد از تحویل سال، شاه می‌خواست به شکار برود. اسداله به بهانه دل درد در خانه ماند و گفت: هر موقع حالم خوب شد می‌آیم. عصر، پسر رفت به منزل پدرش. ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت: من باید امشب مخفیانه با دختر عمو عروسی کنم تا شاه چیزی نفهمد. دختر را آوردند و دستش را در دست اسداله گذاشتند. اسداله سه روز صبح‌ها خود را به دل درد می زد و شب‌ها می‌رفت منزل پدرش. بعد از سه روز رفت پیش شاه برای شکار . یک سال گذشت و موقع عروسی دختر شاه با اسداله رسید. هفت شبانه روز شهر را آذین بستند و شب هفتم دست دختر را در دست پسر گذاشتند. مدتی گذشت، پادشاه بیمار شد و اسداله را به جای خود بر تخت نشاند. به نام او سکه زدند. دختر عمو، سکه پادشاه جدید را که دید خیلی نگران شد که اسداله با این مقام دیگر سراغ او نمی‌آید. چند روز بعد، شاه جدید پدرش را خواست و گفت: پشت اندرون این جا خرابه‌ای هست، آن را بساز و آن جا را منزل کن و یک راهی هم از آن جا به اندرون این جا بساز . ساختن خانه جدید به گوش شاه قدیم رسید. پسر را خواست و علت را پرسید. اسداله گفت: آخر خوب نیست من به خانه آن‌ها رفت و آمد کنم. این ساختمان را می‌خواهم بسازم تا آن جا منزل کنند و بتوانند پسرشان را ببینند. ساختمان تمام شد. پدر و مادر اسداله اسباب کشیدند و به خانه نو آمدند. هر روز اسداله به آنجا می‌رفت. یکی از روزهای تعطیل، اسداله پنهانی به خانه پدرش رفت. ملکه هم به دنبالش رفت. وقتی وارد آن حیاط شد دید دختری زیباتر از خودش با یک بچه در بغل، توی حیاط قدم می‌زند. ملکه نگران شد و پیش خود گفت: اسداله که خواهر ندارد. پس این دختر کیست؟ ملکه تا شب چیزی به روی خود نیاورد. شب از اسداله درباره دختر پرسید. اسداله گفت: دختر عمویم است. ملکه پرسید: مهمان است؟ اسداله گفت: نخیر، خانه‌اش آن‌جاست. دختر شاه عصبانی شد و گفت: گمانم زن تو باشد. اسداله گفت: اگر زن من هم باشد چیزی از شما کم نشده. اسداله برای او شرح داد که این زن را قبل از عروسی با او گرفته است. دختر شاه قانع شد و با آن دختر دوستی کرد و به اسداله هم اجازه می‌داد که هفته‌ای دوبار برود پیش آن دختر