Eranshahr

View Original

آسک

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی


موجود افسانه ای: انسانهای حیوان نما

نام قهرمان/قهرمانان: دختر

نوع قهرمان/قهرمانان: دختر

نام ضد قهرمان: نا مادری، زن همسایه

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۷۷ - ۷۸

منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان

کتاب مرجع: افسانه‌ها و نمایشنامه‌ها و بازی‌های کردی - جلد اول


توضیح نویسنده

آسک به معنی آهو است، قصه‌ای با ترکیب انسان و حیوان است. سحر و جادو نیز در آن وجود دارد. نثر قصه ساده است. از شعر نیز (به طور کوتاه) در آن استفاده شده است


هفت برادر بودند که آرزویشان داشتن خواهری بود. مادرشان شکمش پر بود و روزی که می‌خواست کودکش به دنیا بیاید پسرها به او گفتند: «ما به شکار می‌رویم اگر بچه‌ای که به دنیا آمد پسر بود یک تیروکمان به دیوار پشت‌بام آویزان کن و اگر دختر بود یک مشک بگذار» زن دختری به دنیا آورد و در نتیجه یک مشک به دیوار پشت‌بام آویزان کرد. زن همسایه که با آنها دشمنی داشت مشک را برداشت و به جای آن تیروکمانی گذاشت. برادرها که برگشتند چون از دور چشمشان به تیروکمان افتاد به خیال آن که مادرشان باز هم پسر زاییده رو به صحرا کردند و رفتند. سال‌ها گذشت و دختر بزرگ شد. تا این که روزی با بچه‌ها مشغول بازی بود که بادی از او در رفت. دختر به جان گوساله‌اش قسم خورد که باد از او نبوده است. وقتی به خانه برگشت دید گوساله‌اش مرده است. گوساله را به کنار رودخانه برد تا بشوید. کلاغی او را دید و گفت که ای دختر تو هفت برادر داری اگر دل و جگر گوساله را به من بدهی جای آنها را به تو نشان می‌دهم. دختر قبول کرد. کلاغ هم او را به کلبه برادرانش رساند دختر چند روزی پنهانی آن جا را تمیز کرد و برادرها هم متعجب بودند و ماجرا را نمی‌دانستند تا این که یک روز در گوشه‌ای پنهان شدند و دختر را پیدا کردند دختر نشست و تمام جریان را برای آنها گفت. همه برادرها خوش‌حال و خشنود شدند. روزی دختر برای گرفتن آتش به خانه همسایه‌شان رفت. دو تا از دخترهای همسایه که بدجنس بودند به زور به او مقداری آرد جو دادند. دختر هم آردها را توی دامنش که پاره بود، ریخت و رفت در حالی که آرد به دنبال او ریخته می‌شد و اثر به جا می‌گذاشت. خرسی که بوی آرد به مشامش خورده بود رد دختر را گرفت و به کلبه آنها رسید. سپس دختر را صدا کرد و گفت انگشتت را از سوراخ در بده تا به آن انگشتر بکنم. دختر انگشتش را جلو برد خرس آن قدر انگشت دختر را مکید تا دخترک بیهوش شد. برادرها که جریان را فهمیدند تله‌ای برای خرس گذاشتند و خرس در تله افتاد برادرها رفتند و خاک زیادی روی خرس ریختند و به درخواست خرس روی خاک آب بستند. پس از مدتی در جایی که خرس دفن شده بود پیاز و سبزی رویید دختر از پیاز و سبزی آش درست کرد و شش تا از برادرها که از آش خوردند به شکل خرس درآمدند و سر به بیابان گذاشتند اما برادر هفتمی با دخترک به راه افتاد تا به خانه‌شان برگردند. در بین راه پسر تشنه‌اش شد و از جای پای آهویی که از آنجا گذشته بود آب خورد و به شکل آهو درآمد. مادر دخترک مرده بود و پدرش زن دیگری گرفته بود دخترک و برادرش به خانه رسیدند. اما زن پدر که دل خوشی از آن دو نداشت دخترک را در چاه انداخت و به شوهر خود گفت که من مریض هستم و دوای دردم نیز گوشت آهوست. وقتی خواستند سر آهو را ببرند آهو گفت «بگذارید بروم و کمی آب بخورم» آهو به سر چاه آمد و به خواهرش ندا داد: ای خواهر چاقو را تیز کرده می‌خواهند سر مرا ببرند. پدر که این حرفها را شنید دختر را از چاه بیرون آورد و زن پدر را نیز در میان آتش انداختند