Eranshahr

View Original

آسه نی

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: گنجشک

نوع قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۸۹ - ۹۲

منبع یا راوی: درویش

کتاب مرجع: کتاب هفته شماره ۶ آبان ماه ۱۳۴۰


توضیح نویسنده

آسه نی در لهجه مردم روستای نایه از روستاهای نور مازندران به معنی قصه آمده است. این همان کلمه‌ای است که در فرهنگ‌های مختلف به صورت‌های افسانه، اوسانه، اوسنه و آسوکه آمده است. قصه زیر که متن کامل آن می‌آید همان متل گنجشک اشی‌مشی است که به روایت نایه‌ای بیان شده است


گنجشکی توی جنگل دونه می‌چید؛ یه شاخه چوب خشک دید. اونو به منقار گرفت. رفت و رفت تا رسید یه جا دید پیرزنی نشسته داره گریه می‌کنه. گفت: پیرزن چته؟ گفت: می‌خوام نون بپزم هیزم ندارم گنجیشکه گفت: من به‌ات هیزم می‌دم عوضش تو واسه من یک توتک (قرص کوچک نان) بپز. پیرزنه قبول کرد. گنجشکه هیزمو داد و به‌اش گفت: توتک منو به کسی نده تا برگردم. پیرزن توتک گنجیشکه رو پخت اما همون وقت یه گدایی اومد. پیرزن هر چی به‌اش داد قبول نکرد و گفت: - فقط توتک گنجیشکو می‌خوام. پیرزن مجبور شد توتک گنجیشکو داد به گدا و تو دلش گفت: «عیب نداره عوضش به گنجیشکه دونه می‌دم». گنجیشکه برگشت و گفت: پیرزن توتک منو نپختی؟ پیرزن گفت توتکتو دادم به گدا حالا هر کدام از این نونارو می‌خوای وردار برو. گنجیشکه گفت: نه فقط توتک خودمو می‌خوام. هر چی پیرزن التماس کرد به خرج گنجیشکه نرفت که نرفت. گنجیشکه گفت: این سَر کَمَه او سَر كَمَه ته لاگ تونه در کمه (این طرف و آن طرف می‌کنم و لاوک نانت را می‌برم) پیرزن گفت: با این سیخ داغ کبابت می‌کنم. اما گنجیشکه همین که سر پیرزن را گرم دید لاک پر از نونو ورداشت و رفت.... رفت و رفت تا رسید به چند نفر چوپون. دید شیرو تو ظرف ریختن و چون نون ندارن می‌خوان پشگل گوسفند توش بریزن. داد زد: دس نیگر دارین، من نون دارم. و رفت پیش چوپونا چوپونا که دیدن خوش‌حال شدن و نونارو خرد کردن تو شیر وقتی حاضر شد، گنجیشکه گفت: -صبر کنین من برم کوه شاش کنم، دریا طهارت بگیرم و برگردم. چوپونا قبول کردن. گنجیشک رفت. یه مدت گذشت و برنگشت. گفتن: «ما می‌خوریم واسه گنجیشک می‌ذاریم». همین کارم کردن. گنجیشکه اومد و گفت: من نمی خوام.... حالا که شما منتظر من نموندين این سر کمه اون سر کمه شمه ورکاره در کمه (بره آن را در می‌برم) چوپانا به‌اش خندیدن و گفتن: با یه ساچمه دخلتو می‌یاریم. نون و شیرو خوردن و خوابیدن. گنجیشکه یواشکی اومد و یه بره درشت پروار ورداشت و رفت... رفت و رفت تا رسید به جایی، دید دارن عروسی می‌کنن و چون گوسفن ندارن میخوان سگو بکشن. داد زد: سگو نکشین من گوسفن دارم و رفت پیش اونا. همه خوش‌حال شدن گوسفن رو کشتن و وقتی غذا آماده شد، گنجیشکه گفت: «صبر کنین من برم کوه شاش کنم دریا طهارت بگیرم و برگردم». اونا گفتن خوب و گنجیشک رفت از قضا بچه یکی از مهمونا گشنه‌اش شد و دس گذاشت به گریه که من پلو می‌خوام هر چی گفتن مال گنجیشکه‌س حرف سرش نشد. بالاخره تو جوم کوچکی ریختن. گنجیشکه از راه رسید و گفت: «شما خوردین من نمی‌خوام». قبول نکرد و گفت: این سر کمه او سر کمه شمه داریم ره در کمه (دایره آن را در می‌برم) گنجیشکه داریه رو ورداشت و رفت سر درختی نشست و شروع کرد به خوندن و داریه زدن هیزم دادم نون گرفتم تون دادم، بره گرفتم بره دادم داریه گرفتم جیر وویر، کلادمير من دس زمه، توابمير (من دست می زنم تو فدای من بشو) حاکم شهر صدای گنجیشکه رو شنفت خیلی خوشش اومد. دستور داد گرفتنش کردنش تو قفس تا براش بخونه و داریه بزنه!