آسوکه مدتنبل
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: شاهدخت
نوع قهرمان/قهرمانان: زن، شاهدخت
نام ضد قهرمان: پسر تنپرور، زن پدر
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۸۱ - ۸۴
منبع یا راوی: محمدرضا روحانی (ساروی)
کتاب مرجع: مجله خوشه - شماره دوم - سال سیزدهم اسفند ماه ۱۳۴۶
توضیح نویسنده
آسوكه مدتنبل که در لهجه سیستانی به معنی، قصه مرد تنبل است از جمله قصههای عامیانه مردم سیستان و بلوچستان است. گوینده قصه زنی است که با زبان فارسی آشناست. اما در روایت قصه از کلمات و اصطلاحات سیستانی استفاده کرده است. این قصه درباره لیاقت و کاردانی زن و تأثیری است که او میتواند بر یک مرد داشته باشد. در اغلب افسانههای سیستانی زن سمبل نجابت فداکاری و پاکدامنی و نیز صاحب ارادهای قوی و زیرکی فوقالعاده است
پادشاهی بود که یک پسر و یک دختر داشت. مادر آنها مرده بود. شاه زن دیگری گرفت. این زن پدر با دختر بدرفتاری میکرد تا این که روزی دختر خیلی دلتنگ شد و خواست فرار کند. برادرش که از قصد او آگاه شده بود تا نزدیک اولین شهر او را همراهی کرد و سپس از هم جدا شدند. دختر زیبا بود و در بین راه لباسهای فاخر و زیورآلات خود را با لباسهای کهنه زنی روستایی عوض کرد. سپس رفت و کنار نهری ایستاد به پیرزنی که سبویش را پر از آب کرده بود و نمیتوانست آن را بردارد کمک کرد. پیرزن از قیافه و دستهای او فهمید که باید زنی بزرگزاده باشد دختر به عنوان میهمان به خانه پیرزن رفت. پیرزن پسری داشت بسیار تنپرور. دختر در خانه پیرزن مشغول به کار شد و پس از انجام کارهای خانه به پیرزن پول داد که برود و برای او قلاویز و ابریشم بخرد. پیرزن سفارش دختر را انجام داد و دختر مشغول بافتن پارچههای ابریشمی شد. یک روز عرقچینی را که بافته بود به پیرزن داد که برای پسر داروغه ببرد. پسر داروغه در ازاء عرقچین به پیرزن پول داد و پیرزن با این پولها زندگی خود را سر و سامان بخشید. یک روز دختر به پیرزن دستور داد که برود و طنابی محکم بخرد و شش تا حمال گردنکلفت را هم خبر کند و به خانه بیاورد. پیرزن دستورهای دختر را انجام داد. دختر با کمک حمالها پسر تنبل را با طناب محکم بست و از سقف آویزان کرد و به حمالها دستور داد که پسر را حسابی با شلاق بزنند. آن قدر او را زدند تا پسر قول داد که دیگر تنبلی نکند و به دنبال کار برود. پسر چند روزی در خانه استراحت کرد تا زخمهایش خوب شد. یک روز پسر گفت میخواهم به مسافرت بروم. دختر گفت برو اما قبلا نزد فلان پیرمرد برو تا قبل از سفر تو را نصیحت کند. پسر سه بار نزد پیرمرد رفت و پیرمرد او را نصیحت کرد و این نصیحتها را پسر در سفر به کار بست. اول این که شب در کاروان نخوابید و یک انگشت رئیس دزدهایی را که به کاروان حمله کرده بودند برید و انگشت و انگشتر آن را برداشت. دوم کاروانیان را از خطر سیل نجات داد سوم کاروان که به بیآبی دچار شده بود پسر در چاهی فرو رفت و دختری را در چاه از چنگ یک دیو نجات داد و برای کاروان آب آورد در این سفر پسر مقداری انار برای مادرش سوغات فرستاد. اما این انارها به دست مادرش نرسید و توسط دزدان کاروان ربوده شد. پسر به پادشاه شکایت برد. پادشاه همه فامیلهای خود را گرد آورد و معلوم شد که دزد کاروان داماد پادشاه است که انگشتر و انگشت او نزد پسر بود. پادشاه از پسر خوشش آمد و دختر خود را به او داد. پسر دختر پریزاد را هم که از چنگ ديو نجات داده بود به شهر آورد و با دختری که در خانه نزد مادرش بود یعنی با هر سه دخترها ازدواج کرد. چون همه چیز خود را از این دختر آخری داشت جریان را به پادشاه گفت و پادشاه هم تاج و تخت خود را به پسر بخشید