Eranshahr

View Original

آسوکه مردتاجر

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی


موجود افسانه ای: کبوتر سخن‌گو

نام قهرمان/قهرمانان: دختر تاجر

نوع قهرمان/قهرمانان: زن، دختر

نام ضد قهرمان: عموی هوس‌ران، پیرزن، وزیر هوس‌ران

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۸۵ - ۸۷

منبع یا راوی: محمدرضا روحانی (ساروی)

کتاب مرجع: مجله خوشه - شماره دوم - سال سیزدهم اسفند ماه ۱۳۴۶


ممکن است برای برخی خوانندگان مناسب نباشد ⚠️


توضیح نویسنده

آسوکه به لهجه سیستانی به معنی قصه و افسانه است. در این قصه عامیانه نقش اصلی با انسان‌هاست. گذشته از فرود آمدن کبوترانی که سخن می‌گویند و رسیدن شام و ناهار دختر از عرش و نیز پذیرایی حوریان بهشتی در چاه از او، بقیه قصه بیان زندگی معمولی است. آسوکه مرد تاجر ستایش عفت و پاک‌دامنی یک زن و تقبیح ناپاکی و هرزگی یک مرد است


تاجری بود که سه پسر و یک دختر داشت. یکی از روزها این تاجر با زن و پسرهایش به سفر حج رفت و دختر خود را در خانه گذاشت و به برادر خود سفارش کرد که در غیاب او از دخترش مواظبت کند. یک سال گذشت و عمو از دختر احوالی نپرسید تا این که هنگام مراجعت زوار رسید و با خود گفت بهتر است سری به دختر بزنم. دختر ابتدا عمو را به خانه راه نداد اما در اثر سماجت عمو ناچار او را پذیرفت عمو پس از صرف ناهار خوابید و بعد از ظهر بیدار شد و دختر را که خوب نگاه کرد عاشق او شد. دختر که متوجه نگاه‌های شیطانی عمو شده بود به او گفت که از خانه بیرون برود؛ اما عمو درخواست‌های نابجا کرد و دختر عمویش را تهدید کرد که فریاد خواهد کشید در نتیجه عمو خانه را ترک کرد عمو متوسل به حیله شد. پیرزنی را مأمور کرد که با حقه و نیرنگ دختر را به حمام ببرد. پیرزال همین کار را کرد و دختر را به حمام کشاند و در حمام را قفل کرد عمو از گوشه حمام بیرون آمد و دختر به درگاه خدا گریه و زاری کرد و در اثر دعای او لبه تاس حمام تیز شد و دختر با تاس بر فرق عمویش کوبید و فرار کرد. پیرزال که جریان را متوجه شد فوراً رفت و حکیم‌باشی را خبر کرد و حکیم‌باشی سر عمو را در چارچوبی بست و او را به خانه‌اش رساند. عمو و پیرزن شایع کردند که عمو در حمام مورد حمله دشمنانش قرار گرفته است. در همین هنگام خبر آوردند که زوار در یکی دو روز آینده به شهر خواهند رسید. عمو به پیشواز برادر رفت و به او گفت که دخترت آبرویی برای ما نگذاشته است. پدر به پسر بزرگ خود رو کرد و گفت برو و خواهرت را بکش و پیراهن خون‌آلودش را بیاور. پسر برای اجرای دستور پدر رفت. اما هنگامی که می‌خواست سر خواهر خود را ببرد دو تا کبوتر بر زمین نشستند و یکی از آنها به برادر گفت که خواهرت بیگناه است او را رها کن و در عوض ما را بکش و خون ما را به پیراهن او بمال و برای پدرت ببر پسر همین کار را کرد و پیراهن آلوده به خون را نزد پدر برد. پدر گفت: «دلم خنک شد» اما دختر شب و روز راه رفت تا به غاری رسید. دختر در آن جا اتاقی تمیز و مرتب یافت و مشغول خواندن قرآن شد. پسر پادشاه با وزیر و وکیل از آن حوالی می‌گذشتند صدای قرآن خواندن او را شنیدند و همه از صدایش لذت بردند. پسر پادشاه جلو غار آمد و از دختر خواستگاری کرد. دختر عاقبت راضی شد و با پسر پادشاه عروسی کرد و بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت یک پسر و یک دختر دو قلو زایید. پس از مدتی دختر به یاد پدر و مادر خود افتاد و از شوهر خود یعنی شاهزاده اجازه خواست تا به شهر خودشان برود. چون شاهزاده مشغول جنگ با دشمن بود زن خود را با وزیرش روانه کرد. وزیر در بین راه عاشق دختر شد و چون دختر به خواسته‌های وزیر تن نداد وزیر دو بچه او را در برابرش سربرید. اما باز هم دختر راضی به خیانت نشد و از فرصت استفاده کرد و گریخت و خود را به چاهی انداخت وزیر شایع کرد که دختر بچه‌های خود را کشته و با معشوقش فرار کرده است. اما دختر در چاه از طرف خداوند مورد پذیرایی حوریان بهشتی قرار گرفت و پس از مدتی از میزبانان خود خداحافظی کرد. خود را به صورت یک کچل درآورد و به شهر رفت و در نزد برادران خود به نوکری مشغول شد. برادرانش او را به پرستاری پدر و مادرشان گماشتند. تا این که یک روز دختر شوهر خود و وزیر را به خانه برادرها آورد. از طرفی عموی خود و پیرزن را هم به آن جا دعوت کرد. وقتی که همگی ناهار خوردند دختر گفت: «من قصه‌ای دارم که ممکن است یکی را خوش بیاید و دیگری را خوش نیاید. درها را ببندید تا بگویم» وقتی همه درها را بستند دختر سرگذشت خود را از اول تا آخر بیان کرد برادرها او را شناختند. دختر لباس و کلاه کچلی را در آورد و وزیر و پیرزن و عمو را به سزای اعمالشان رساندند. دختر هم با شاهزاده به شهر خود رفتند