Eranshahr

View Original

بادی که از ورامین نرمه آردو می برد

افزوده شده به کوشش: پرنیا قناطی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: حسن

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد

نام ضد قهرمان: زن برزگر-فاسق

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۲۹۶-۲۹۵

منبع یا راوی: ل.پ الول ساتن 

کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص ۲۱۱ 


توضیح نویسنده
ندارد


برزگری بود که زنش فاسق داشت. برزگر هر چه آرد به خانه می‌آورد، زن آن را الک می‌کرد، نرم‌هایش را به فاسقش می‌داد و زبرهایش را برای شوهرش نان می‌پخت. روزی مرد برزگر به زن گفت: من که آرد خوب به خانه می‌آورم چرا نانش آن قدر زیر می‌شود؟ زن گفت: خواهرت در ورامین باد می‌دهد، آرد نرم را می‌برد. من هم مجبورم از زبرهایش نان بپزم.  برزگر به ورامین رفت تا با خواهرش دعوا کند. خواهر، تا برادرش را دید، خوش‌حال شد و گفت: چه عجب؟! مرد گفت: آمدم با تو دعوا کنم. خواهر گفت: چرا؟ برزگر گفت: سال دوازده ماه تو باد می‌دهی و بادت آرد نرم را می‌برد. آن وقت من مجبورم نان زبر بخورم. خواهر گفت: مگر تو دیوانه‌ای؟! از این جا تا شهر چهار فرسنگ راه است. پسر خواهر مرد که آن‌جا نشسته بود گفت: دایی جان! تو مرا با خودت به شهر ببر، من جلوی باد مادرم را می‌گیرم.  فردا صبح، مرد برزگر به همراه حسن به خانه‌اش برگشت. وقتی زن می‌خواست آرد را خمیر کند، حسن آن جا بود و نتوانست آرد را الک کند. مرد برزگر نان را خورد، دید نان امروز خیلی خوب است. فردا که شد، زن دید نمی‌تواند آرد را الک کند و نرمش را به فاسقش بدهد. پیش خودش گفت: برایش قیمه پلو می‌پزم حسن از بالای پشت بام نگاه می‌کرد، وقتی زن رفت فاسقش را خبر کند تا بیاید پلو بخورد، حسن دیگ قیمه پلو را روی سرش گذاشت و رفت به صحرا. وقتی حسن از صحرا برگشت، زن به او گفت: قیمه پلو را برای شب درست کرده بودم، برای ناهار آبگوشت داشتیم. حسن گفت: پلو خوردن در روز صفایش بیشتر است!  فاسق آمد به زن گفت: تکلیف چیست؟ زن گفت: امشب بیا به آشپزخانه یک دیگی، کاسه‌ای چیزی بردار و ببر تا من بیندازم گردن حسن. حسن از بالای پشت بام حرف‌های آنها را شنید. آمد به دایی اش گفت: امشب دزد میاد به خانه. من کمین می‌کنم. هر وقت آمد تو را خبر می‌کنم. دایی قبول کرد. شب، فاسق در کوچه را یواش باز کرد و آمد تو. حسن آمد تو آشپزخانه و جلوی او را گرفت و داد زد: دایی جان دزد! فردا صبح مرد را بردند خانه کدخدا. مرد دید اتهام دزدی، بدنامش می‌کند. ناچار شد حقیقت را بگوید. حسن هم آمد پیش دایی اش و گفت: این مرد فاسق زن توست و او آردها را الک می‌کرد و نرم‌هایش را به فاسقش میداد. حالا تو خود دانی. می‌خواهی زنت را نگه دار، می‌خواهی نگه ندار. حسن رفت به ورامین. فاسق هم دیگر سروقت زن نرفت. زن و شوهر با یکدیگر خوب شدند. 

قسمتی از متن قصه 

فردا صبح حسنو ورداشت با خودش آمد. وقتی که آمد، زنیکه دید پسر خواهرشو ورداشت آورد و گفت: «این بلا کجا بود؟» حسن امروز نشست. وقتی که آرد و خمیر می‌کرد، نتوانست الک کند، نرمشو بگیره. هیچی، ناهارو که درست کردند، مرتیکه نونو خورد، دید امروز نونش خوبه. حسن درآمد گفت: «دایی جون ببین چه نون خوبیه امروز» دایی جواب داد که دایی جون به خدا به ساله من همچی نونی نخوردم.