بازرگان
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناطی
موجود افسانه ای: باز شاهی (همای سعادت)
نام قهرمان/قهرمانان: احمد - شبان
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: کریم - بازرگان
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۲۹۸-۲۹۷
منبع یا راوی: م.ب. رودنکو
کتاب مرجع: افسانههای کردی - ص ۷۵
توضیح نویسنده
روایتی است از کیفر دادن ظالم.《باز پادشاهی》یا همای سعادت، یکی از عناصر قصههای عامیانه است. در این قصه نیز این عنصر کارکرد دارد.
بازرگانی بود به نام کریم. روزی در یکی از سفرهای خود به چشمهای رسید که نزدیک منزل شبانی بود. لباسهایش را به شبان داد تا به زن خود بدهد آنها را بشوید. شبان که احمد نام داشت به دنبال گله خود به کوه رفت. وقتی بازگشت نه بازرگان را دید و نه زنش را. بازرگان زن او را ربوده بود. احمد دو پسر داشت. آنها را برداشت و برای پیدا کردن بازرگان به راه افتاد. در بین راه به رود بزرگی رسید. احمد یکی از پسرها را در ساحل گذاشت و دیگری را با خود برد تا به آن سوی رود برساند. گرگی آمد و پسری را که در ساحل ایستاده بود با خود برد. پسر دیگر را هم جریان رود از دست احمد بیرون آورد با خود برد. پسر اولی را شبانی که چند سگ داشت از چنگ گرگ خلاص کرد و برد تا بزرگش کند. پسر دوم را هم آسیابانی از آب گرفت و فرزند خود کرد. احمد که زن و بچههایش را از دست داده بود، غمگین و خسته راه خود را گرفت و رفت تا به شهری رسید. یک روز قبل، پادشاه این شهر مرده بود و آن روزی که احمد به آن جا رسید مردم میخواستند با پرواز دادن باز اقبال، پادشاهی انتخاب کنند. باز را پرواز دادند. باز آمد و روی سر احمد نشست. مردم فکر کردند اشتباه شده، دوباره باز را پرواز دادند. این بار هم باز بر سر احمد نشست. مردم ناچار قبول کردند که او پادشاهان شود. سال ها گذشت. دو پسر احمد بزرگ شده بودند. روزی هر دو برای کار به آن شهر وارد شدند و به خدمت پادشاه درآمدند. روزی کریم بازرگان به آن شهر آمد و از پادشاه اجازه خواست تا در آن شهر تجارت کند. پادشاه قبول کرد و او را برای شام دعوت کرد. بازرگان گفت: همسرم تنهاست و می ترسم به او چشم زخمی برسد! پادشاه آن دو پسر را برای نگهبانی از خیمه زن بازرگان فرستاد. آن دو پسر رفتند و به قراولی پرداختند. با یکدیگر صحبت کردند از نشانهها فهمیدند که با هم برادر هستند. همسر بازرگان هم که صحبتهای آنها را شنید فهمید که پسران او هستند. آنها را صدا کرد و گفت که مادر آنهاست و ماجرای ربوده شدن خود را توسط بازرگان، برای آنها گفت. نزدیکی های صبح بازرگان از خانه پادشاه به خیمه برگشت و دید دو جوان زن او را در آغوش گرفته و خوابیدهاند. عصبانی شد و به نزد پادشاه رفت و ماجرا را باز گفت. پادشاه ناراحت شد. رفت و دید بازرگان راست میگوید. پادشاه هر دو جوان را بیدار کرد و دشنامشان داد. زن گفت آنها پسران من هستند. پادشاه آنها را به دیوان خانه برد. در آنجا فهمید که آنها زن و پسران خودش هستند. پادشاه هم خودش را به آنها شناساند و بعد دستور داد کریم بازرگان را کشتند و سالها به خوشی زندگی کردند.