بچه درویش
افزوده شده به کوشش: سعیده امینی
موجود افسانه ای: ندارد.
نام قهرمان/قهرمانان: پسر تاجر
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۲۹-۳۲۷
منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری
کتاب مرجع: افسانه های اشکوربالا، ص ۲۰
توضیح نویسنده
قصه روایت پسر تاجری یهودی است که پدرش به سبب کمک او به درویشی در بازار، دستش را قطع و او را از خانه بیرون می کند. پسررویایی می بیند و از آن پس درویشی پیشه می کند تا آنکه مادرش روزی او را می بیند وبه خانه می آورد. پسر هم به شرط مسلمان شدن پدر و مادر در کنارشان می ماند.
یکی بود یکی نبود. تاجری بود یهودی که پسری داشت. روزی، یک تومان به پسر داد که برو در بازار کاسبی کن. پسر به بازار رفت. در بازار نرده ای دید یک طرف نرده بازار مسلمان ها بود و یک طرف بازار یهودی ها. در بازار مسلمان ها، درویشی «مدح علی» خواند و گفت: هر که یک قران در راه علی بدهد، صد قران می گیرد و یک تومان بدهد صد تومان می گیرد. پسر یک تومان در راه علی داد و به خانه برگشت. پدر گفت: پول را چه کردی؟ پسر گفت: با دوستان بودم، خرج شد. فردا که شد، پسر یک تومان دیگر گرفت و به بازار رفت. باز همان درویش آمد و «مدح علی» خواند و گفت: هر که یک تومان در راه علی بدهد، صد تومان می گیرد، صد تومان بدهد، هزار تومان می گیرد. پسر یک تومان دیگر را هم در راه علی داد. به خانه برگشت، پدر گفت: پول را چه کردی؟ پسر گفت: با دوستان بودم، خرج شد. روز سوم که شد، باز از پدر پول گرفت. پدر شخصی را به دنبال پسر فرستاد تا او را زیر نظر داشته باشد. پسر به بازار مسلمان ها رفت، در آن طرف نرده. درویشی آمد و «مدح علی» خواند و پسر پولی را که از پدر گرفته بود به درویش داد. شخصی که مأمور بود برگشت و به تاجر گفت: ای تاجر! پسر تو پولش را در راه علی داد در بازار مسلمان ها. تاجر ناراحت شد و همین که پسر برگشت، پرسید: پول را چه کردی؟ پسر گفت: با دوستان بودم خرج شد. تاجر گفت: دروغ نگو که من راز تو را کشف کرده ام. پول ها را در راه علی داده ای، درست است؟ پسر گفت: بله. تاجر گفت: پول را با کدام دست داده ای؟ پسر گفت: با دست راست. تاجر که سخت عصبانی شده بود دست پسر را قطع کرد و توی دامنش گذاشت و روانه اش کرد که: برو علی به دادت برسد. پسر در شهر گشت و گشت تا شب شد و رفت در مسجدی که بخوابد. گریه و زاری بسیار کرد و به خواب رفت. شخصی به خوابش آمد و پرسید: چه ناراحتی داری؟ جوان آنچه بر او گذشته بود تعریف کرد. آن شخص دست جوان را به جای اول قرار داد و آب دهانی بر آن زد، از اول بهتر شد. جوان از خواب بیدار شد، پیرمردی را دید که پهلویش نشسته است. پیرمرد پرسید: چقدر در راه علی دادی؟ جوان گفت: سه تومان. پیرمرد یک دست لباس درویشی به جوان داد و گفت: این یک تومان و یک کشکول داد و گفت: این هم یک تومان و یک تبرزین داد و گفت: این هم یک تومان. سه تومانی که تو در راه علی داده بودی گرفتی. جوان لباس را پوشید و رفت در بازار مسلمان ها و شروع کرد به خواندن «مدح علی». یک روز، دو روز، یک هفته، یک ماه، یک سال گذشت. خبر به تاجر بردند که درویشی آمده است در بازار می خواند نظیر ندارد. مادر جوان روزی چادر بر سر کرد و به بازار رفت. بچه درویشی دید که با صدای رسا می خواند. برگشت و به یهودی گفت: امروز درویش جوانی در بازار دیدم. اگر اجازه بدهی از او بخواهیم به خانه ما بیاید و سرگذشتمان را بگوییم شاید خبری از پسر ما داشته باشد. تاجر پذیرفت. درویش را به خانه دعوت کردند. درویش از آمدن خودداری کرد، اما آنقدر اصرار کردند که راضی شد. همین که وارد شد، شروع کرد به خواندن «مدح علی». زن تاجر، که درویش را نمی شناخت، گفتک ای درویش! ما پسری داشتیم و می خواهیم بدانیم اکنون کجاست؟ درویش که این حرف را شنید شرح حال خود را تعریف کرد. زن تاجر گفت: پس تو پسر ما هستی؟ و رفت که درویش را در آغوش بکشد. اما درویش گفت: اگر می خواهید اینجا بمانم مسلمان بشوید و گرنه می روم. تاجر و زنش مسلمان شدند و با پسر ماندند.