باهوشان
افزوده شده به کوشش: سعیده امینی
موجود افسانه ای: ندارد.
نام قهرمان/قهرمانان: پسران بازرگان
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۲۵-۳۲۳
منبع یا راوی: ندارد
کتاب مرجع: سمندر چل گیس، ص ۲۳
توضیح نویسنده
سه پسر دانای بازرگانی، به توصیه پدر قصد سفر می کنند و در مسیر، راه به قصر امیری می برند و راز زندگی امیررا برایش فاش می سازند.
بازرگانی سه پسر داشت که دانا و مهربان بودند و بازرگان از این بابت می خواست برایشان کاری بکند. یک روز گفت: گاه آن در رسیده که سفر کنید، و دیاران را به تماشا شوید، چه هر که سفر کند، پخته خواهد شد. پسران پذیرفتند و بار سفر بستند و راه به سوی دیاران ناشناخته بردند. رفتند و رفتند تا در بیابانی دور به مردی اعرابی (تازی) برخوردند که شتر گم کرده بود. اعرابی پرسید: شتری در راه ندیدید؟ برادر بزرگ گفت: یک چشمش کور بود. اعرابی گفت: درست گفتی. دیگر برادر گفت: زن آبستن بار داشت. اعرابی گفت: اینهم درست گفتی. و برادر گوچک گفت: یک بر، بار سرکه داشت و دیگر بر، عسل می کشید. و اعرابی حرفش را قبول کرد. اعرابی دست هر سه جوان را گرفت و به پیش امیر آن حوالی برد. امیر گفت: اگر شتر این مرد را بدیده اید، بگویید در کجاست؟ پسران بازرگان گفتند: ای امیر ما که راهزن نیستیم! و با این مرد دشمنی نداریم! امیر گفت: هم عیب شتر را گفته اید و هم اینکه چه بار دارد. گفتند: اول اینکه زن آبستن وقتی بخواهد از زمین بلند شود، دستش را بدینگونه.... بروی زمین می نهد، دوم یک سوی راه علف هست و دیگر سوی، علف نیست. سوم دیدیم که یک سوی بیایان پشه گرد آمده و دیگر سو زنبور، دانستیم که یک بر شتر بار سرکه بوده است و دیگر بر عسل می کشد. امیر از ذهن و هوش این سه جوان خوشش آمد و گفت که آنان بروند و استراحت کنند. فردا روز، که پسران بازرگان عزم راه کردند، امیر دستور داد برایشان غذا و شراب ببرند و تا آنجا که ممکن است، با خاطر خوش و شکم پر قصر امیر را ترک کنند. برادران در سرسرای امیر به نوشیدن شراب و خوردن غذا مشغول شدند و امیر گوش به در، پشت در ایستاد تا بشنود برادران چه می گویند و کیستند. برادر بزرگ لقمه کباب را که به دهان برد گفت: این کباب از گوشت سگ است! برادر میانی جام به لب آورد و گفت: این شراب از گور مردگان طعم بیافته است. و برادر کوچک گفت: امیر یک مرد مطبخی است. امیر که پشت در بایستاده بود به گونه اش گل بیفتاد (شرم بیافت و گونه اش گلگون شد) و با خود گفت: باید بر من روشن بشود که من کیستم. امیر راه افتاد و رفت به جایی که غذا پخت می کردند. از غذاپز پرسید: گوشت کبابی که به خورد میهمانانم دادی از چه حیوانی است؟ آشپز گفت: بره ای که کشتم مادرش را از دست داده بود و چون بگفته بودی که برای میهمانان من غذای مطبوعی پخت کنید بره را سر زدیم و کباب کردیم. امیر در شگفت شد و باز پرسید: شراب را از کجا بیاوردید؟ گفتند: در گورستان تاکی است که انگور ناب دارد، چون به خواسته بودی که همه وقت شراب ناب به میهمانان دهیم، از انگور آن تاک شراب بساختیم و پنهان داشتیم. امیر در اندیشه شد که چگونه مطبخی بودن خود را بفهمد. راهی ندید جز اینکه با آن سه برادر طرح دوستی بیشتری بریزد و چند روزی در قصر نگهشان دارد. امیر آنچنان دوستی ای با پسران بازرگان بهم رساند که دیگر گپی را از هم پنهان نمی داشتند. یک روز امیر سر صحبت را باز کرد و گفت: بگویید ببینم از کجا می دانستید که کباب آن روز، از گوشت سگ است؟ گفتند: کبابی که از گوشت بره باشد ترد و خوش طعم است اما گوشت سگ سفت و بدمزه است! دوباره امیر پرسید: بگویید ببینم، از کجا دانستید که آن شراب از تاکی است که در گورستان است؟ گفتند: شراب آدمی را شنگول می کند و اندوه را از دل می برد اما ما وقتی آن شراب را خوردیم، تلخی یافتیم و دانستیم که از خاک و خون جوانان است. امیر خواست که راز مطبخی بودن او را هم آشکار کنند. پسران بازرگان گفتند: از این یک ما را معاف بدار، چه ممکن است تلخی بیاورد. امیر گفت: نه قول می دهم که هیچ اتفاقی نیفتد. پسران بازرگان گفتند: در این مدت جز از شکم و شکمبارگی گپی به میان نیاوردی! و افزودند: هرگز یک امیرزاده، چون تو، شکمباره نیست! امیر شرم زده شد و خشمگین به سوی مادرش رفت. پرسید: بگو ببینم، مرا که پدر بوده است؟ مادر گفت: مگر چه پیش آمده که چنین غضب به چهره ات پیدا بیامده است؟ امیر گفت: بگو ورنه هلاکت می کنم! مادر گفت: پدرت در سفر بود و من با غلامی سیاه در مطبخ هم بستر شدم و تو زاده از آمیزشی هستی که من با آن غلام داشتم. امیر سوی پسران بازرگان بازگشت و قول گرفت که راز مطبخی بودنش را تا روزگار بجاست، بر کسی آشکار نکنند.