بلال آقا
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: جن و پری
نام قهرمان/قهرمانان: دختر پادشاه،بلال آقا
نوع قهرمان/قهرمانان: دختر پادشاه، غلام سبزقبا
نام ضد قهرمان: جنها
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم-ب ص ۳۸۷-۳۸۵
منبع یا راوی: صادق همایونی
کتاب مرجع: افسانههای ایرانی - ص ۴۷
توضیح نویسنده
از قصههای جن و پری است. از نکات موجود در قصه یکی هم باز کردن چهل قفل است که گردآورنده در پانویس قصه درباره آن توضیح داده است: «میگویند زندگی جن و پری به چهل قفل بسته بند است و اگر قفلها باز شوند فوراً جن و پری میمیرند.»
یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که صاحب فرزندی نمیشد و او از این بابت بسیار ناراحت بود. روزی لباس درویشی پوشید و راه افتاد. رفت و رفت. یک دفعه مردی با موهای سفید و سیمای نورانی جلویش سبز شد و به او یک سیب داد تا با یکی از همسرانش که خیلی دوستش دارد بخورد. و بعد گفت: به زنت دراین باره هیچ چیز نگو و بدان که زنت دختری میزاید ولی همین که هفت ساله شد او را میبرند. پادشاه به قصر برگشت و آن سیب را با یکی از زنانش که خیلی او را دوست داشت و دختر عمویش هم بود خورد. بعد از نه ماه و نه روز و نه دقیقه، صاحب دختری شدند. دختر بزرگ و بزرگتر و زیبا و زیباتر شد تا این که یک روز همان مرد سپیدمو بر شاه ظاهر شد و گفت شب پنج شنبه دختر هفت ساله می شود. او را به حمام ببرید و آرایش کنید و روی تخت روان بنشانیدش تا بیایند و او را ببرند. چنان کردند. یکباره ابر سیاهی در آسمان پیدا شد و دختر را برداشت و برد. پدر و مادر دختر غصهدار شدند. دختر به قصری وارد شد. دو غلام سیاه از او پذیرایی میکردند. چهل شبانه روز گذشت. شب چهلم سبزقبا که شاه پریان و شوهر دختر بود به او گفت: میخواهی تو را به دیدن پدر و مادرت بفرستم. دخترک گریه کرد. سبز قبا ناراحت شد. صبح ابر سیاه آمد و دخترک را برد به دیدن پدر و مادرش. پادشاه و همسرانش خوشحال شدند، اما دیدند دخترک اصلاً حرفی نمیزند. یکی از همسران شاه دختر را با خود به حمام برد. در آنجا یک ریگ از دهان و یک ریگ هم از هر کدام از گوشهای دختر پایین افتاد. زن از دختر پرسید: کجا هستی؟ چه میکنی؟ دختر گفت: من هیچ چیز نمیدانم. فقط آنها که از من پذیرایی میکنند اول شام میآورند، بعد یک کاسه شربت به من میدهند من میخورم و میخوابم. زن گفت: امشب شربت را نخور. ببین چه خبر است. بعد هم ریگها را سرجایشان گذاشت. دخترک را آرایش کردند و روی تخت روان نشاندند. بعد ابر سیاه آمد و او را برد. شب دخترک وقتی شامش را خورد، غلام را فرستاد برای آوردن آب و کاسه شربت را زیر فرش خالی کرد و خود را به خواب زد. دید دو نفری که همیشه در دو طرفش میایستند، یک دسته چهل کلید طلا را درآوردند و چهل تا قفل زمین را باز کردند و از دری که پیدا شد بیرون رفتند. دخترک آهسته به دنبالشان راه افتاد. دید سبز قبا از دور پیدایش شد. دختر رفت و در رختخوابش خود را به خواب زد. سبز قبا و دو غلام وارد شدند. سبز قبا تا دختر را دید گفت: بلال آقا. غلام گفت: بله آقا. گفت: «نازنین صنم را که بردی منزل پدرش ملالی نداشت؟» بلال آقا گفت: نه آقا! بعد دو غلام سفره انداختند و کباب آوردند. سبز قبا شامش را خورد و پهلوی دختر خوابید. دخترک دست کرد توی سینه سبز قبا دید چهل قفل طلا که همه قفل شده اند به گردن اوست شروع کرد به بازی و باز کردن قفل ها تا جایی که فقط یک قفل باز نشده مانده بود. پریها دور سبز قبا جمع شده بودند و گریه میکردند. سبز قبا که دید الآن جن ها دخترک را میکشند گفت: بلال آقا گفت: بله آقا. گفت: دخترک را توی صندوق کن و به کوه بیر تا پدر و مادرم نیامدهاند. بلال آقا دخترک را توی صندوقی کرد و به کوه برد. پدر و مادر سبز قبا آمدند، مادرش موهایش را بافت و پدرش قفلها را یکی یکی بست. بعد هم سراغ دخترک را گرفتند. سبز قبا گفت نمیدانم. مدّتها، بلال آقا صبح دخترک را در صندوق میگذاشت و به کوه میبرد و شب بر میگرداند. تا این که پدر و مادر سبز قبا مردند. سبز قبا که به سنت جن و پریها زیاد توجهی نداشت، کمکم به آدمیزاد تبدیل شد. دختر را برداشت و دوتایی به قصر پدر دختر رفتند. پادشاه و همسرش از دیدن آنها خوشحال شدند. بساط عروسی آنها را برپا کردند و جشن گرفتند. پادشاه تاج شاهی را به سر سبز قبا گذاشت.