Eranshahr

View Original

برادر عوض نداره

افزوده شده به کوشش: سعیده امینی


موجود افسانه ای: ندارد.

نام قهرمان/قهرمانان: زن تاجر

نوع قهرمان/قهرمانان: زن

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۳۶-۳۳۵

منبع یا راوی: ل.پ.الول ساتن 

کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم- ص ۴۰۶ 


توضیح نویسنده
قصه ای است از هوش و ذکاوت زنی که بستگان خود را از مرگ نجات می دهد. این قصه در کتاب «قصه های مشدی گلین خانم» چاپ شده است.


یکی بود یکی نبود. تاجری بود که زنی داشت. این زن و شوهر همدیگر را خیلی دوست داشتند. آنها چهار پسر داشتند. روزی یکی از پسرها با یک مشتری، که آمده بود جنس بخرد، دعوایش شد. دایی پسر از او پشتیبانی کرد و کار به زد و خورد کشید. یک نفر هم به پشتیبانی از مشتری وارد دعوا شد. تاجر هم به ناچار قاطی معرکه شد. این ها را گرفتند و به محکمه بردند. مشتری از خانواده شاه بود. او را آزاد کردند اما تاجر، پسر و دایی را حبس کردند. یک ماه در زندان بودند تا اینکه شاه حکم قتل به آنها داد. زن تاجر عریضه ای نوشت و از شاه خواست تا یکی از آن سه نفر را به او ببخشد. شاه قبول کرد. در محبس را باز کردند تا زن یک نفر از آنها را با خود ببرد. تاجر با خود گفت: آمده است مرا ببرد. پسر با خود گفت: مادر من است آمده مرا ببرد. دایی با خود گفت: یعنی می شود خواهرم مرا ببرد؟ زن رفت و دست برادرش را گرفت و با خود بیرون آورد. رفتند به حضور شاه. شاه پرسید: «این پسر توست؟» زن گفت: «نه». گفت: «شوهر توست؟» گفت: «نه». شاه پرسید: «چطور اولاد و شوهر خودت را آزاد نکردی و برادرت را آزاد کردی؟» زن گفت: «اولاد چند تای دیگر دارم. شوهر هم عوض دارد، ولی پدر و مادر ندارم که برایم برادر درست کنند. او را بیرون آوردم که عوض ندارد.» شاه گفت: «حالا که تو برادرت را آنقدر دوست داری ما هم آن دو نفر را به او بخشیدیم.» آنها را آزاد کردند. شوهر از زنش گله کرد. زن گفت: «شما که آدم نکشته بودید. قاطی دعوا بودید. برادر من طرف را ناقص کرده بود. شاه اگر می دانست که من او را بیرون می آورم به من چنین اجازه ای نمیداد. من هم می دانستم برادرم گناهکار است او را بیرون آوردم تا شاه، شما را که بی تقصیر بودید، آزاد کند.

:نمونه ای از نثر قصه

یه روزی در دکون حاجی نشسته بود، مشتری آمد رد بشه جنس خرید. پسر حاچی گفت: «شاگردونکی به من بده!» گفت: «من پارچه رو به این گرونی خریدم، کوفتم نمیدم». پسر حاجی از اونجایی که شاگرد نبود مغرور بود به خودش. گفت: «کوفت تو شکم خودت».