برگ مروارید
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: دیو.
نام قهرمان/قهرمانان: ملک محمد
نوع قهرمان/قهرمانان: پسر حاکم
نام ضد قهرمان: برادران ملک محمد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۵۵-۳۵۳
منبع یا راوی: انجوی شیرازی
کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول، ص ۱۳۲
توضیح نویسنده
قصه برگ مروارید از قصههای سحر و جادوست. شخصیتهای قصه، آدمیان و دیوها هستند. آنچه که قهرمان را یاری میکند زور بازوی او و دست تقدیر است. هدف قهرمان (پسرها) انجام عملی خیر است ولی هر کس قادر نیست قهرمان بشود و به «هدف» نایل آید. این است که تنها پسر سوم به مقصود میرسد و در عوض پاداش خویش را با گرفتن زنان متعدد و انتقام از دشمنانش به دست میآورد. نشر قصه ساده است.
حاکم نابینایی بود که سه پسر داشت، که هرکدام از یک مادر بودند. روزی درویشی به حاکم گفت که دوای چشم تو برگ مروارید است. اگر پسرهایت به دنبال آن بروند میتوانند آنرا به دست آورند. در سر راه سه قلعه است که هر قلعه متعلق به دیوی است. اگر بتوانند با دیوها کشتی گرفته و آنها را زمین بزنند، دیوها به آنها کمک میکنند. پسرها به راه افتادند. در میان راه بر لوحی نوشته شده بود که اگر هر سه برادر از یک راه بروند هلاک میشوند. دو برادر بزرگتر از راه چپ و برادر کوچکتر از سمت راست رفتند. دو برادر بزرگتر به شهری رسیدند، یکی شاگرد حلیمی شد و دیگری شاگرد کلهپزی. برادر کوچکتر که اسمش ملکمحمد بود رفت و رفت تا به قلعهای رسید. قلعه متعلق به دیو بود. ملکمحمد توسط دختری که خواهر دیو بود وارد قلعه شد. با دیو کشتی گرفت و او را به زمین زد. دیو غلام حلقهبهگوش ملکمحمد شد. ملکمحمد دو دیو دیگر را که در قلعههای جداگانهای زندگی میکردند، به همین ترتیب غلام خود کرد. دیو از ملکمحمد پرسید چه امری داری؟ و ملکمحمد سراغ برگ مروارید را گرفت. دیو رفت و دو اسب بادپیما آورد و به ملکمحمد گفت: اول وارد ظلمات میشویم. پس از آن به باغی میرسیم. درخت مروارید در آنجاست. باید چوب دو شاخهای درست کنی و با آن برگ را بچینی. باغ چهار نگهبان دارد. وقتی برگ را چیدی یکی میگوید: چید. دیگری میگوید: برد. آنیکی میگوید: کی؟ او میگوید: چوب. و آخری میگوید: چوب که نمیچیند. وقتی برگ را چیدی بگذار داخل کیسه و راه بیفت. وسط حیاط جانوران درنده هستند. اما با تو کاری ندارند. یک پلکان با چهل پله هست و چهل زنگ. چهل تکه پنبه برمیداری و داخل زنگها میکنی و بالا میروی. داخل اتاقی میشوی که دختری در آن خوابیده. یک لاله بالای سرش و یک پیهسوز پایین پایش میسوزد. جای آنها را عوض میکنی. ظرف غذایی است آنرا نیمهخور میکنی. ظرف آبی است از آن مینوشی. قلیانی است آن را میکشی. و دو بوسه از گونههای دختر میگیری و از چهل و یک تنبان دختر بند چهل تایشان را باز میکنی و باز میگردی. ملکمحمد همه این کارها را انجام داد و برگشت. آن سه دیو خواهران خود را به ملکمحمد دادند. ملکمحمد برادرهایش را پیدا کرد و برایشان لباس خرید. در میان راه برادرهای بزرگتر فکر کردند بد است که پسر کوچکتر توانسته برگ مروارید را پیدا کند و آنها نتوانستهاند. ملکمحمد را به چاهی انداختند و رفتند. دختر کوچکتر که نامزد ملکمحمد بود، ملکمحمد را از چاه نجات داد. برادران به حاکم گفتند که برادر کوچک را گرگ خورده است. حاکم گفت که او مادرش بد بود. ملکمحمد و دختر پنهانی به خانه آمدند و به اتاق ملکمحمد رفتند. از آن طرف، دختر صاحب مروارید، وقتی برخاست فهمید که مردی به اتاق او وارد شده است. بر قالیچه حضرت سلیمان سوار شد و از او خواست که او را به همراه باغ و قصرش به شهری که برگ مروارید را بردهاند ببرد. دختر و باغ در چشم بهمزدنی به شهر حاکم رسیدند. صبح حاکم فهمید که صاحب برگ مروارید آمده. پسرها گفتند: ما جوابش را میدهیم. به نزد دختر آمدند. دختر با سؤالهایی که از آنها کرد فهمید که هیچ یک از آنها برگ مروارید را نیاوردهاند. به حاکم گفت: یا آن کسی که برگ مروارید را آورده به من تحویل بده یا شهرت را با خاک یکسان میکنم. حاکم به غلامش گفت: برو شاید ملکمحمد آمده و در اتاقش باشد. ملکمحمد به نزد دختر آمد. دختر وقتی او را دید فهمید که آورنده برگ مروارید هم اوست. از ملکمحمد پرسید آیا حاضری با من عروسی کنی؟ ملک محمد گفت: بلی. و دو برادر و پدرش را جلو شیر و پلنگ انداخت تا بخورند. خودش نیز با چهار دختر عروسی کرد و حاکم شهر شد.