Eranshahr

View Original

بمونی و اسکندر

افزوده شده به کوشش: پرنیا قناطی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: بمونی

نوع قهرمان/قهرمانان: زن

نام ضد قهرمان: دختر ماهی‌گیر

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۰۳-۴۰۱

منبع یا راوی: انجوی شیرازی

کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول - بخش اول - ص ۲۷ 


توضیح نویسنده

یکی از نکات این افسانه روابط و سن ازدواج است که دختر و پسری نادیده، یکدیگر را قبول می‌کنند و در این میان رندی خود را به جای فرد اصلی می‌نشاند، اما سرانجام نیکی بر بدی پیروز می‌شود.


زن و مردی بودند که بچه‌دار نمی‌شدند. نذر کردند که چنانچه خدا به آن‌ها بچه‌ای بدهد، نهری از شیر و نهری از روغن روان کنند تا مردم هر قدر می‌خواهند از آنها بردارند. آرزویشان برآورده شد و صاحب دختری شدند. آنها نیز نذر خود را ادا کردند. مردم هر قدر خواستند شیر و روغن بردند. پیرزنی آخر از همه یک ظرف از ته مانده روغن‌ها را جمع کرد. دختر که نامش بمونی بود مشغول بازی با انارش بود که انار از دستش در رفت و به ظرف پیرزن خورد و روغن‌ها ریخت. پیرزن گفت امیدوارم گرفتار اسکندر بشوی. دختر که نمی‌دانست اسکندر چیست و کیست بنای گریه را گذاشت. پدر که طاقت گریه فرزندش را نداشت کوله بارش را بست تا اسکندر را بیابد. به قصر اسکندر رسید و مطلب را باز گفت.  اسکندر حوله‌ای به پیرمرد داد و گفت یک روز چهارشنبه حوله را خیس می‌کنی و جلوی خانه ات آب آن را می چلانی. آن وقت هوا طوفانی می‌شود و صدای رعد و برق را می‌شنوی. در آن موقع دخترت را حاضر کن تا او را نزد من بیاورند.  پیر‌مرد بازگشت و ماجرا را برای زن و دختر باز گفت. در همان موقع دختر ماهی‌گیری حرف‌های پیرمرد را شنید. حوله را دزدید و گفته‌های اسکندر را عمل کرد و به نزد او رفت.  بمونی از این ماجرا بسیار ناراحت شد. و تنها به راه افتاد و رفت و رفت. گرگی در راه او را خورد. یک دست او که بر آن النگو بود باقی ماند. یک روز اسکندر به شکار رفت. در بیابان دست او را دید و از آن خوشش آمد و با خود به قصر آورد. زن اسکندر که همان دختر ماهی‌گیر بود دست را شناخت و آن را درون نهر انداخت. آب، دست را کنار نهر برد و در آنجا درخت سدری رویید که پر از عقرب و مار بود و هیچ کس به جز اسکندر نمی‌توانست از میوه آن بخورد. به دستور زن اسکندر درخت را کندند و درون نهر انداختند. آب درخت را به جزیره‌ای برد و سرتاسر جزیره پر از درختان میوه مختلف شد. باز هم کسی جز اسکندر نمی‌توانست از میوه آن درخت‌ها بخورد.  زن بدجنس مردم را فرستاد سراغ میوه‌ها. همه میوه‌ها خورده شد. پیرزنی که به بمونی گفته بود گرفتار اسکندر بشوی، آخر از همه یک خربزه یافت. خواست آن را پاره کند که خربزه به حرف آمد و گفت: «آهسته و به دقت خربزه را نصف کن.» پیرزن خربزه را با دقت نصف کرد. دید که دختری بسیار زیبا و نورانی درون آن است. آن را به خانه آورد. مردم دیدند که خانه پیرزن پرنور شده ماجرا را پرسیدند. دختر به پیرزن گفت به آنها بگو به اسکندر خبر ببرند و بگویند که از در خانه تا در قصرش را فرش بیندازد تا از ماجرا خبردار شود.  پیرزن مطلب را به مردم گفت و آنها اسکندر را پیغام دادند. آن طور شد که دختر می‌خواست. او بیرون آمد و در میان تعجب و تحسین مردم به قصر رفت و در آن جا مشغول به کار شد. کار او پاک کردن غوزه پنبه بود. دخترهایی که غوزه پنبه پاک می‌کردند هر کدام به نوبت قصه‌ای می‌گفتند تا این که نوبت به بمونی رسید. اسکندر هم با زن و سه بچه‌اش نشسته بودند.  بمونی قصه زندگی خودش را گفت. اسکندر به حقیقت پی برد و زن و بچه‌هایش را آتش زد و با بمونی عروسی کرد.