Eranshahr

View Original

بی غم دنیا

افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: پسر عاشق

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۷۰-۴۶۹

منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: افسانه‌های اشکور بالا - ص. ۱۹


توضیح نویسنده

ندارد


پسری عاشق دختری شد، این پسر و دختر با هم عهد بستند که اگر دختر مرد، پسر زنی دیگر نگیرد و اگر پسر مرد، دختر شوهر نکند. پس از مدتی دختر مریض شد، چنان مریضی که دست و پایش را دراز کردند و به پایش نخ بستند و ترک امید کردند. چون پسر قسم خورده بود زنی دیگر نگیرد، آلت تناسلی‌اش را قطع کرد. پس از چند ساعت، دختر به حال اول برگشت و بتدریج بهبودی یافت و گفت: من شوهر می‌خواهم. جوان، غلام سیاهی داشت و چون چاره‌ای نداشت، دختر را به عقد آن غلام سیاه درآورد. آدمی بود که به دنبال بی‌غم‌ترین آدم‌های دنیا می‌گشت. از این شهر به آن شهر رفت تا رسید به شهری. جوانی دید آراسته که صبح از خانه به مغازه می‌آید و غروب به خانه بر‌می‌گردد. با خود گفت: بی‌غم‌تر از این آدم فکر نمی‌کنم در دنیا باشد. این بود که صبر کرد تا شبی به دنبال جوان به راه افتاد. وسط کوچه به هم رسیدند. جوان پرسید: کجایی هستی؟ آن مرد گفت: من در این شهر غریب هستم. اگر موافق باشی، شب را در خانه‌ات بمانم. جوان گفت: اشکالی ندارد. و رفتند. خانه‌ای دید بسیار تمیز و قشنگ. نشستند. شام خوردند و تا دیرگاه مهمان به غلام سیاهی که دست به سینه ایستاده بود نگاه می‌کرد و با خود گفت: چه خوشبخت است این جوان که غلامی چنین مؤدب دارد. تا این‌که جوان رو به مهمان کرد و گفت: چه کاره هستی؟ مهمان گفت: می‌گردم که بی‌غم دنیا را پیدا کنم. جوان گفت: پیدا کردی؟ مهمان گفت: آری شما را پیدا کردم. جوان گفت: نه دوست عزیز! من هم غمی دارم. مهمان گفت: چه غمی داری که همه چیزت روبه‌راه است؟ جوان گفت: من عاشق دختری بودم و قرار گذاشته بودیم که باهم ازدواج بکنیم و این‌که اگر او بمیرد من زن نگیرم و اگر من بمیرم او شوهر نکند. دختر مریض شد و به حالت مرگ افتاد. من که چنین دیدم آلت تناسلی‌ام را بریدم اما پس از مدتی دختر معالجه شد و گفت، شوهر می‌خواهم، دیدم چاره‌ای ندارم. ناچار او را به عقد این غلام سیاه درآوردم تا همیشه کنارم باشند. اکنون او در آغوش این غلام، شب را به صبح می‌رساند و من تماشاگر شادی‌های آن‌ها هستم. برو بگرد، شاید بی‌غم دنیا را پیدا کنی.