Eranshahr

View Original

بی بی له و چی چی له

افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: بز

نوع قهرمان/قهرمانان: حیوان‌ها

نام ضد قهرمان: گرگ

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۵۳-۴۵۱

منبع یا راوی: علی‌اشرف درویشیان

کتاب مرجع: افسانه‌ها، نمایشنامه‌ها و بازی‌های کردی - جلد اول - ص ۱۰۳


توضیح نویسنده

قصه بی‌بی‌له و چی‌چی‌له مربوط به حیوانات است. این قصه روایت دیگری است از همان قصه مشهور شنگول و منگول. پایان خوش قصه گویای روحیه خوش‌بینانه آفرینندگان آن است. روایت بی‌بی‌له و چی‌چی‌له را از کتاب «افسانه‌ها، نمایشنامه‌ها و بازی‌های کردی» جلد اول می‌آوریم:


روزی روزگاری گوسفندی و بزی به به آسیابی رسیدند. به همدیگر گفتند در اینجا شاش می‌کنیم. شاش هر کس کف کرد به آن طرف آسیاب برود و مال هر کس نکرد در این آسیاب بماند. هر دو شاش کردند. شاش گوسفند کف کرد و از آن‌جا رفت. اما بز در آسیاب ساکن شد و در آنجا زایید و پنج تا بزغاله آورد. یک روز که بز می‌خواست به صحرا برود به بچه‌هایش گفت: ای بی‌بی‌له، چی‌چی‌له، کلوه سره، خرگه سره، سنگه سره اینجا باشید تا بروم و بچرم و پستان‌هایم پر از شیر بشود و برایتان شیر بیاورم. هر کس در زد، در را باز نکنید مگر آن‌که خودم باشم. بچه‌ها قبول کردند و مادر برای چریدن به صحرا رفت. ساعتی نگذشته بود که در زدند: تق تق تق. چی‌چی‌له گفت: کیه در می‌زنه؟ گرگی که مادرشان را در صحرا دیده بود و حالا پشت در بود گفت: منم مادرتان در را باز کنید. بچه‌ها به پشت در رفتند و گفتند: مادر ما بور است. گرگ گفت: من هم بورم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما سیاه است. گرگ گفت: من هم سیاه هستم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما سبز است. گرگ گفت: من هم سبز هستم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما قهوه‌ای است. گرگ گفت: من هم قهوه‌ای هستم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما بنفش است. گرگ گفت: من هم بنفش هستم. گرگ حوصله‌اش سر رفت و ناگهان در را فشار داد و تو رفت. بی‌بی‌له و چی‌چی‌له و خرگه سره و کلوه سره را خورد. سنگه سره در رفت و خودش را توی کنو پنهان کرد. وقتی که مادرشان از صحرا برگشت و به در آسیاب رسید صدا زد: آی بی‌بی‌له، چی‌چی‌له، خرگه سره، کلوه سره، سنگه سره کجا هستید. من مادرتان هستم. هیچ جوابی نیامد تا این که سنگه سره از توی کنو درآمد و گفت: ای مادرجان گرگ آمد و همه را خورد. بز گفت: اگه پدرش را درآورم. شب شد بز لانجینی پر از ماست کرد و به طرف دکان سید فرخ آهنگر رفت و به او گفت: ای آهنگر این ماست را بخور و شاخ مرا تیز کن. از آن طرف گرگ هم شب که شد انبانی آورد و آن‌را پر از چُس کرد و نخودی درش گذاشت و به طرف دکان آهنگری رفت و گفت: ای آهنگر این انبان پر از ترخینه را بگیر و دندان‌های مرا تیز کن آهنگر به پستوی دکان رفت و در انبان را باز کرد. نخود پرت شد و یک چشمش را زخم کرد و چُس هم به گلویش رفت. آهنگر با خود گفت: اگه پدرت را درآورم ای گرگ حقه‌باز. بز که سروصدای آهنگر را شنید زود رفت و یک قاشق از ماست خودش در دهان و یک قاشق در چشم آهنگر کرد و او را خوب کرد و آهنگر هم شاخ‌های بز را حسابی تیز کرد ولی دندان‌های گرگ را کشید و به جای آن نمد گذاشت. فردا که شد گرگ و بز به میدان جنگ رفتند. بز گفت: تو اول حمله کن. گرگ گفت: نه تو اول حمله کن. بز گفت: تو باید اول حمله کنی و گرگ ناگهان به بز حمله کرد ولی هر چه گاز گرفت نتوانست شکم بز را پاره کند و دندان‌های نمدی‌اش ریخته شد. بز به عقب رفت و جلو آمد و با شاخ‌های تیزش به شکم گرگ زد و آن‌را پاره کرد و بی‌بی‌لی و چی‌چی‌له و خرگه سره و کلوه سره بیرون آمدند و خوشحال به دور مادرشان جمع شدند. بز به آن‌ها گفت: ای بچه‌ها کجا رفتید؟ آن‌ها هم گفتند: رفتیم به خانه خالومان. مادر گفت: چی خوردید؟ گفتند: شامی کباب. مادر پرسید: پس لش من کو؟ گفتند: گذاشتیم دستمان، دستمان سوخت. گذاشتیم سرمان، سرمان سوخت. گذاشتیم شکممان، شکممان سوخت. ما هم آن‌را گذاشتیم طاقچه و گربه هم بردش توی باغچه.