Eranshahr

View Original

بی بی لی جان

افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: خواهر و برادر

نوع قهرمان/قهرمانان: دختر و پسر

نام ضد قهرمان: کنیز سیاه

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۵۸-۴۵۵

منبع یا راوی: بهروز دهقانی، صمد بهرنگی

کتاب مرجع: افسانه‌های آذربایجان - ص. ۱۲۶


توضیح نویسنده

این قصه درباره آدمیان بوده و در آن سحر و جادو نیز هست. در مورد تبدیل انسان به حیوان از طریق خوردن آب جمع شده در جای پای حیوان. روایت دیگری تحت عنوان «آسک» از کتاب افسانه‌ها، نمایشنامه‌ها و بازی‌های کردی آورده‌ایم. نثر قصه ساده است و در آن شعر نیز به کار رفته، که در آخر عیناً آن‌را نقل می‌کنیم


روزی روزگاری خواهری بود و برادری. خواهر و برادر یک روزی با خود گفتند: پا شویم برویم به شهر دیگری. این‌جا دیگر چیزی گیر نمی‌آید. خواهر و برادر راه افتادند و رفتند. توی راه برادر تشنه شد. در جای پای اسبی، آب بود. برادر گفت: خواهر من تشنه‌ام، از این آب می‌خورم. خواهر گفت: نه برادر. دورت بگردم. از این آب نخور که اسب می‌شوی. برادر آب نخورد و رفتند. خیلی که راه رفته بودند برادر بیش‌تر تشنه شد. در جای پای سگی، آب بود. برادر گفت: خواهر، من دیگر از تشنگی مردم. از این آب می‌خورم. خواهر گفت: نه برادر. دورت بگردم. از این آب نخور که سگ می‌شوی. برادر باز آب نخورد و راه افتادند. بعد رسیدند به جایی که در جای پای آهویی، آب بود. برادر گفت: خواهر، من دیگر نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم. باید از این آب بخورم. خواهر گفت: نه برادر. قربانت بروم. از این آب نخور که آهو می‌شوی. برادر حرف خواهرش را گوش نکرد و آب را خورد و شد یک آهوی خوشگل و مامانی. خواهر بیچاره آهو را هم برداشت و رفت نشست سر کوه. پادشاه به شکار بیرون آمده بود. سر کوه که رسید دید دختر زیبائی نشسته آن‌جا و آهوی زیبایی هم در دوروبرش می‌چرد. گفت: ای دختر زیبا، تو کجا و این جا کجا! دختر از سیر تا پیاز سرگذشتش را به پادشاه گفت. پادشاه عاشق دختر شد و به قشونش خبر داد که: من شکارم را کردم. هر کی شکارش را کرده با من به شهر برگردد. دختر و آهو را هم برداشت و آورد به شهر و جشن شاهانه برپا کرد و با دختر عروسی کرد. دختر کنیز سیاهی داشت. روزی دوتایی به حمام رفته بودند. لخت که شدند کنیز سیاه دختر را هل داد و انداخت توی چاله حوض. توی حوض یک وال زندگی می‌کرد. دختر را قورت داد. کنیز سیاه لباس‌ها و زر و زیور او را به تن خودش کرد و به خانه برگشت. پادشاه گفت: دختر این چه وضعی است؟ سیاه سیاه شده‌ای. کنیز سیاه گفت: آب حمام این جوریم کرد. *** نگو که دختر حامله بود. زد و توی شکم وال زایید. یک پسر تپل و مپل زایید و اسمش را اسماعیل گذاشت. از این طرف کنیز سیاه ویار کرد. گفت: آهو را بکشید گوشتش را من بخورم. پادشاه گفت: دختر این چه حرفی است؟ آدم که گوشت برادرش را نمی‌خورد. کنیز سیاه گفت: الله بالله باید بخورم. پادشاه ناچار امر کرد آهو را بکشند. آهو رویش را کرد به طرف پادشاه و به زبان خودش گفت: حالا که مرا می‌کشند اجازه بده بروم گشتی بزنم و برگردم. پادشاه گفت: خوب، برو گشتت را بزن و برگرد. آهو هم رفت سر چاله حوض و گفت: بی‌بی‌لی جان، های بی‌بی‌لی جان! بی‌بی‌لی جان قوربانین اولسون! آسیلی قازانلار آسیلیب، ایتیلی پیچاقلار ایتیلیب. قره قاراواش اتیمه یئریکله‌ییب. صدای خواهرش از چاله بیرون آمد که: بی‌بی‌لی جان، های بی‌بی‌لی جان! جان قوربانین اولسون! قره قاراواش آتیبدی، ناققا باليق اوتوبدي، شاه اوغلو شاه اسماعیل، قوجاغیمدا یاتیبد، ساچی گردنیمی توتوبدی. آهو برگشت پیش پادشاه. خواستند که سرش را ببرند، باز آهو گفت: پادشاه اجازه بده بروم گشتی بزنم برگردم مرا بکشند. پادشاه گفت که بگذارند آهو برود. آهو راه افتاد رفت سر چاله حوض. پادشاه هم افتاد بدنبالش که ببیند آهو کجا می‌رود و برمی‌گردد. رفت دید آهو ایستاده سر چاله حوض و می‌گوید: بی‌بی‌لی جان، های بی‌بی‌لی جان! بی‌بی‌لی جان قوربانین اولسون! آسیلی قازانلار آسیلیب، ایتیلی پیچاقلار ایتیلیب، قره قاراواش اتیمه یئریکله‌ییب. بعد هم صدایی از چاله حوض جواب داد که: بی‌بی‌لی جان، های بی‌بی‌لی جان! بی‌بی‌لی جان قوربانین اولسون! قره قاراواش آتیبدی، ناققا بالیق اوتوبدي، شاه اوغلو شاه اسماعیل، قوجاغیمدا یاتیبدی، ساچی گردنیمی توتوبدی. پادشاه که این حرف‌ها را شنید، امر کرد آب حوض را خالی کردند و والی بیرون آمد. شکم وال را پاره کردند و دختر را با اسماعیل بیرون آوردند. موی پسر دور گردن دختر پیچیده شده بود. پادشاه گفت: پس تو این جا چه کار می‌کنی؟ دختر گفت: کنیز سیاه هلم داد، افتادم توی آب و ماهی قورتم داد. کنیز سیاه در خانه نشسته بود که پادشاه و دختر سررسیدند. دلش هری ریخت تو. پادشاه امر کرد کنیز سیاه را به دم قاطر چموشی بستند و ول کردند به کوه و بیابان. قاطر آن قدر دوید که فقط موهای کنیز به دمش ماند.