Eranshahr

View Original

بهلول دانا و خلیفه بغداد

افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود


موجود افسانه ای: پرنده دعاگو

نام قهرمان/قهرمانان: بهلول

نوع قهرمان/قهرمانان: برادر خلیفه بغداد

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۴۷-۴۴۵

منبع یا راوی: م. ب. رودنکو - مترجم: کریم کشاورز

کتاب مرجع: افسانه‌های کردی - ص. ۱۵۸


توضیح نویسنده

از قصه‌های پندآموز است و در آن از عنصر جادو و سحر استفاده شده است


دارای خشونت: ممکن است برای برخی خوانندگان مناسب نباشد


بهلول و خليفه بغداد برادر بودند. روزی بهلول کودکان شهر را به کنار دریا برد و آن‌جا برای خود کلبه‌ای ساختند. خلیفه به همراه دو زن خود برای گردش به کنار دریا آمد. زن بزرگتر خلیفه از بهلول پرسید: آیا کلبه‌ات را به من می‌فروشی؟ بهلول پرسید: در عوض به من چه می‌دهی؟ زن گفت: قطای (قطاب) لذیذی برایت می‌پزم. بهلول راضی شد و سه بار گفت: راضی‌ام! اما زن کوچک خلیفه می‌خندید. زن‌ها به خانه برگشتند. زن کوچک در خواب دید که زن بزرگ در باغ بهشت، توی یک قصر نشسته. بیدار شد. سه بار خوابید و بیدار شد و هر سه بار همان خواب را دید. صبح نزد بهلول رفت و از او خواست تا کلبه‌اش را به صد سکه طلا به او بفروشد. بهلول قبول نکرد. زن هر کار کرد، بهلول نپذیرفت. زن پیراهن خود را درید و دوید پیش خلیفه و گفت: برادرت لباس مرا دریده و من به زحمت از دست او خلاص شدم. خلیفه شمشیر کشید و گفت: بهلول کجاست؟ بهلول در این میان یک دیگ و مقداری کرباس و بیلی برداشت و به قبرستان رفت. قبری کند و کنار آن ایستاد. خلیفه به آن‌جا رفت و فریاد زد: سر از تنت جدا می‌کنم. بهلول گفت: من و تو برادریم دستت را به من بده و پایت را بگذار روی پای من روبوسی کنیم، بعد تو مرا بکش. من هم کفن خود را آماده کرده‌ام. همین که خلیفه پا روی پای بهلول گذاشت و دست به او داد بهلول چرخی زد و خلیفه را به اندازه هزارسال مسافت به راه دوری پرتاب کرد. وقتی خلیفه به هوش آمد به اطراف نگریست. رفت و رفت تا به دهی رسید. از هر کس سراغ بغداد را می‌گرفت کسی نمی‌دانست. تا این‌که به او گفتند پیرمردی است که صد سال عمر کرده، او شاید بداند. خلیفه یک روز راه رفت تا پیرمرد را یافت. پیرمرد به همسرش گفت: برای مهمان فرش پهن کن. زن از جایش تکان نخورد. پیرمرد چندبار گفت و زن گوش نکرد. آخر خودش بلند شد و نمدی گستراند. بعد رفت و زن را کتک زد. بعد غذایی آورد. اما خلیفه گفت: تا نگویی راه بغداد از کدام طرف است دست به غذا نمی‌زنم. پیرمرد گفت: من برادری دارم او دویست سال عمر کرده، شاید او بداند، ولی من نمی‌دانم. خلیفه یک روز راه رفت تا پیرمرد دویست ساله را یافت و به خانه او رفت، پیرمرد به زنش گفت: فرش پهن کن تا مهمانمان بنشیند. پیرزن با غرغر و نق نق از جا بلند شد و نمد و بالش آورد. بعد خوراکی آورد. خلیفه گفت: تا راه بغداد را به من نشان ندهی دست به غذایت نمی‌زنم. پیرمرد گفت: تا به حال چنین اسمی نشنیده بودم اما برادری دارم که سیصد سال دارد. شاید او بداند. خلیفه یک روز دیگر راه رفت تا به خانه پیرمرد سیصدساله رسید و مهمان او شد. زن پیرمرد تا مهمان را دید فوری برخاست و نمدی بر زمین پهن کرد و چندتا بالش گذاشت. پاهای خلیفه را شست و خشک کرد. صاحب‌خانه خلیفه را به صرف غذا دعوت کرد. خلیفه گفت: تا نگویی که بغداد کدام طرف است غذا نمی‌خورم. صاحب‌خانه گفت: نمی‌دانم ولی شنیده‌ام که در زیارتگاه ما درختی است و پرنده‌ای مرتب بر آن درخت پرواز می‌کند. مردم در آن‌جا خیرات می‌کنند و پرنده دعا می‌کند. بعد پرواز می‌کند و می‌رود. می‌گویند راه بغداد در آن طرفی است که پرنده پرواز می‌کند. غذا خوردند. بعد پیرمرد به زنش گفت: برو هندوانه‌ای بیاور امتحان کنیم. زن با این که حامله بود، از چهل پله پایین رفت و یک هندوانه آورد. پیرمرد هندوانه را فشار داد و گفت: نه، این خوب نیست. این را ببر و یکی دیگر بیاور زن باز چهل پله پایین رفت و بالا آمد و باز همان هندوانه را آورد. تا سه بار این کار انجام شد. خلیفه گفت: زن آبستن است، این چهل پله پایین و بالا رفتن برایش سخت است. هندوانه را پاره کردند و خوردند. خلیفه از صاحب‌خانه پرسید: چند سال داری؟ گفت: سیصدسال. پرسید: چرا برادرت که صدسال دارد آن‌قدر پیر شده و تو جوان می‌نمایی؟ صاحب‌خانه جواب داد: دلیل آن، زن است. زن او خر صفت است باید کتکش زد تا کار کند. خلیفه پرسید: چرا برادر دیگرت که دویست سال دارد از تو بزرگ‌تر می‌نماید؟ پیرمرد گفت: چون زن او سگ صفت است، غر می‌زند و کار می‌کند. اما زن من این طور نیست. با این‌که ما یک هندوانه بیشتر نداشتیم، چند بار از چهل پله پایین رفت و بالا آمد. صبح خلیفه به زیارتگاه رفت و موقع پرواز پرنده، پاهای او را گرفت و به هوا بلند شد و پرنده او را در قبرستان، جایی که بهلول از آن‌جا پرتش کرده بود به زمین گذاشت. دید بهلول کنار آتش ایستاده و دیگی پر از آب، سرآتش است و گوری هم کنده شده. خلیفه دست بهلول را گرفت و به قصر برد. سپس دستور داد دو شتر آوردند. یکی از پاهای زن را به یک شتر و پای دیگرش را به شتر دیگر بستند و آنها را در جهت مخالف یکدیگر حرکت دادند. زن کوچک خلیفه دو نیم شد و در همان گوری که بهلول کنده بود دفتش کردند.