بهلول دانا و خلیفه
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: بهلول
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: خلیفه
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۴۴-۴۴۳
منبع یا راوی: م. ب. رودنکو - مترجم: کریم کشاورز
کتاب مرجع: افسانههای کردی - ص. ۱۲۳
توضیح نویسنده
قصه دیگری است از زرنگیها و هوش بهلول و حق ستانی او. این قصه را عیناً از کتاب «افسانه های کردی» مینویسیم
مردی عزم سفر کرد. صد سكه طلا داشت. سکهها را برداشت و به خلیفه داد که برایش نگاه دارد و گفت: - این پول مرا پهلوی خودت بگذار بماند تا من برگردم. خلیفه رضا داد و پولها را گرفت. یک سال گذشت و صاحب پول از سفر برگشت و به نزد خلیفه رفت. گفت: «ای خلیفه من بازگشتم. پولم را پس بده!» خلیفه پاسخ داد: «عزیزم، پولت را موشها خوردند.» - چه طور چنین چیزی میشود؟ چرا پول تو را نخوردند و فقط پول مرا خوردند؟ خلیفه عصبانی و خشمگین شد و بیچاره را از خانه بیرون کرده و گفت: - برو گم شو. اصلاً پولی به من ندادهای. مردم به این مرد فریب خورده گفتند که: برو پیش بهلول و داستانت را نقل كن، حتماً کمکت خواهد کرد. علو (نام آن مرد فقیر علو بود) به نزد بهلول رفت و داستان را برایش نقل کرد. بهلول گفتش: برو در خانهات راحت و آسوده بنشین و نگران نباش، من خودم پولهای طلایت را برایت میآورم.» بهلول نزد خلیفه رفته، گفت: «ای خلیفه، امروز من همه کودکان شهر را به گردش صحرا میبرم، تو هم به فرزندان خود اجازه بده که با من بیایند. خلیفه اجازه داد و گفت: «بفرما، هر سه پسرم را ببر!» غروب روز بعد همه بچهها از گردش برگشتند و بهلول هر کودکی را به خانه خودش برد و به والدینش تحویل داد و بچه هایخلیفه را در اطاق خود محبوس کرده، در به روی آنان بست. شب خلیفه به نزد بهلول آمده پرسید: «بچه هایم کجا هستند؟» - بچههایت را خرگوشها خوردند! خلیفه تعجب کرده پرسید: چه طور شد بچه های دیگران را نخوردند و فرزندان مرا خوردند؟ بهلول گفت: چه طور ندارد! همانجور که موشها پول علو را خوردند و به پول تو کار نداشتند. الساعه برو و پول علو را پس بده تا من بچههایت را تحویلت بدهم. و با این حیله علو به پول خود رسید.