بلبل سرگشته
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: دختر
نوع قهرمان/قهرمانان: کودک
نام ضد قهرمان: پدر،نامادری
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۳۹۹-۳۹۷
منبع یا راوی: صبحی
کتاب مرجع: افسانه های کهن - جلد اول - ص ۳۶
توضیح نویسنده
صبحی، در کتاب خود «افسانه های کهن» از قول صادق هدایت مینویسد: «اصل این قصه بسیار قدیمی است و نزد بیشتر ملل هند و اروپایی یافت شده است. در زبانهای آلمانی، فرانسه و انگلیسی و ایرلندی عین ترانهای که در قصه «بلبل سرگشته» آمده، موجود میباشد. (رجوع شود به کتاب برادران گریم). هومر، نیز افسانه ای شبیه این قصه در ادیسه (باب نوزدهم بند ۱۵۸) آورده است. بنا به قول متکلمین یونانی، زئوس زمانی که خواست بچههای نیوبه را بکشد، زن آمفیون اشتباهاً بچههای خود را کشت و از کرده پشیمان شد. سپس خدایان او را به صورت بلبل گردانیدند. گوته در فاوست این ترانه را از زبان مارگریت در زندان نقل میکند.»
خواهر و برادری بودند که در سن هفت و هشت سالگی مادرشان را از دست دادند. پدرشان بعد از سال زنش، زنی گرفت و به خانه آورد. اما این زن با بچهها نمیساخت و هر شب جار و جنجال به پا میکرد. پدر که از این وضع خسته شده بود به زن گفت: آخر تو کی ما را راحت میگذاری؟ زن گفت: باید پسرت را از بین ببری. مرد گفت: چه طوری؟ زن گفت: باید با پسرت شرط ببندی و بگویی هر که امروز تا غروب بیشتر هیزم جمع کند حق دارد سر آن یکی را ببرد. مرد قبول کرد. با پسرش به صحرا رفتند. غروب که شد مرد دید پسر بیشتر هیزم جمع کرده، مقداری از هیزمهای پسر را دزدید و روی هیزمهای خودش گذاشت و بعد به پسر گفت: من بیشتر جمع کردهام. آن وقت سر او را برید و به خانه برد. زن سر پسر را در دیگ انداخت و پخت. ظهر که خواهر پسر میخواست به مکتب برود، رفت برای خودش غذا بکشد. دید سر برادرش در دیگ است. غذا نخورده و گریان به مکتب رفت و ماجرا را به ملاباجی گفت. ملاباجی به دختر گفت: استخوانهای برادرت را رو به قبله در باغچه زیر خاک کن و چهل شب آب و گلاب رویش بپاش و ورد جاوید بخوان. دیگر کارت نباشد. دختر تا چهل شب کارهایی را که ملاباجی گفته بود انجام داد. شب آخر، باد تندی برخاست و از میان بوته گلی، بلبلی پرید روی شاخه و شروع کرد به خواندن: - منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته - پدر نامرد مرا کشته زن پدر نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زیر درخت گل چال کرده. این را خواند و پرید رفت در دکان میخ فروشی. باز همان شعر را خواند. میخ فروش گفت: یک بار دیگر بخوان. بلبل گفت: یک خرده میخ بده تا بخوانم. مقداری میخ گرفت و دوباره خواند. از آنجا به دکان سوزن فروشی رفت و خواند و مقداری سوزن گرفت. بعد از آنجا رفت در دکان شکرریز. شعرش را خواند و از او یک شاخه نبات گرفت و آمد به خانه مردک، روی دیوار نشست و خواند. مرد یکهای خورد و گفت: باز بخوان. بلیل گفت: دهانت را باز کن و چشمهایت را ببند. مرد همین کار را کرد. بلبل میخها را ریخت توی دهان مرد. مرد خفه شد. بلبل به اتاق زنیکه رفت و به همان طریق سوزنها را بیخ حلق زن ریخت و او را هم کشت. سپس به سراغ دختر رفت، شعر را خواند. دختر گفت: باز هم بخوا.ن بلیل گفت: دهنت را باز کن و شاخ نبات را به دهان دختر گذاشت و خواند: - منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته - پدر نامرد مرا کشته زن پدر نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته پای درخت گل چال کرده من هم شدم بلبل: هم نشین گل.