Eranshahr

View Original

بلبل خیارک

افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود


موجود افسانه ای: کره دریایی

نام قهرمان/قهرمانان: پسر پادشاه،وزیر

نوع قهرمان/قهرمانان: پسر پاشاه

نام ضد قهرمان: دختر کولی

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۳۹۶-۳۹۵

منبع یا راوی: انجوی شیرازی

کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش دوم، ص. ۲۸۴


توضیح نویسنده

روایت دیگری است شبیه قصه «بمونی و اسکندر». این روایت، در کتاب «گل به صنوبر چه کرد؟» چاپ شده است.


پادشاهی پسرش بیمار می‌شود. نذر می‌کند که اگر شفا یابد برای او یک حوض پر از عسل و روغن خیر کند. پسر خوب می‌شود و پادشاه نذرش را می‌دهد. شاهزاده به شوخی کوزه پیرزنی را می‌شکند و پیرزن می‌گوید: «برو جوان که به دست بلبل خیارک بیفتی». پسر می پرسد: «بلبل خیارک چیست؟» پیرزن می‌گوید: «در کنار یکی از دریاهای دور، یک بوته خیار هست که سه خیار کوچک دارد. اگر آن‌ها را پیدا کنی از هر یک از آن‌ها دخترانی خارج می‌شود که در زیبایی مثل و مانند ندارند.» پسر می‌رود و آن‌ها را به دست می‌آورد و فقط سومی زنده می‌ماند که پسر او را روی درخت گردو می‌نشاند. یک دختر کولی سر می‌رسد و او را در استخر غرق می‌کند. از استخر کره دریایی بیرون می‌آید. دختر کولی به حسادت کره را می‌کشد. از خون کره درختی سبز می‌شود، کولی دستور می‌دهد.

پسر گفت: «اگر من به خواستگاری‌ات بیایم حاضری زن من بشوی؟» دختر جواب مثبت داد. پسر پادشاه پیش پدر رفت و ماجرا را بازگفت. پادشاه وزیر خود را به خواستگاری نزد پدر دختر در شهر چین و ماچین فرستاد. وزیر به شهر چین و ماچین رفت و موضوع را به پدر دختر گفت. پادشاه چین و ماچین گفت که این کار سه شرط دارد. اول این که کسی را پیدا کنید که بتواند هفت دیگ برنج را بخورد. دوم کسی که در آتش نسوزد و سوم کسی که فوری بتواند جوجه سیمرغ را از کوه قاف بیاورد. وزیر، ناراحت به نزد پادشاه و پسر بازگشت و شرط‌ها را باز گفت. پادشاه گفت: من سه نفر را می‌شناسم که می‌توانند این کارها را انجام بدهند. یکی از این‌ها اسمش بللئوک است که هر چه غذا بخورد باز هم کمش است. اسم دیگری آوانداز است که انگار دریا توی شکمش کار گذاشته‌اند. سومی شلنگ‌انداز است که آدم بسیار بلند قدی است. پادشاه هر سه آنها را خواست و آنها هم آمدند. جملگی به راه افتادند تا به شهر چین و ماچین رسیدند. پدر دختر هفت دیگ برنج بار گذاشت. بللئوک پخته نپخته برنج ها را خورد و شرط اول انجام شد. سپس هیزم زیادی فراهم کرده و آتش زدند. این بار آوانداز به میان آتش رفت و هی شاشید و آتش‌ها را خاموش کرد. شلنگ‌انداز نیز با یک گام توانست جوجه سیمرغ را از کوه قاف بیاورد. به این ترتیب هر سه شرط انجام شد و پسر و دختر به یکدیگر رسیدند.