بلبل(روایت اول)
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: دختر
نوع قهرمان/قهرمانان: کودک
نام ضد قهرمان: زن و شوهر
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم-ب ص ۳۹۱-۳۸۹
منبع یا راوی: مرتضی هنری
کتاب مرجع: اوسونگون - ص. ۴۶
توضیح نویسنده
از افسانههای معروف و قدیمی است و روایتهای مختلفی از آن در دست است. افسانه «بلبل» را عیناً از کتاب «اوسونگون» مینویسیم.
در زمان قدیم، زن و شوهری به خوشی و خوبی زندگی میکردند. آنها یک پسر و یک دختر داشتند. تا این که یک روز زن افتاد و مرد. مرد زن دیگری گرفت و بچهها زیر دست زن پدر افتادند. پسر به ملا میرفت و دختر کارهای خانه را میکرد. روزی از روزها «قلیه»ای گرفته بودند. زن آنرا شست و تکهتکه کرد و توی دیگ ریخت و روی اجاق گذاشت و بنا کرد به جارو کردن. هر جارویی که میزد، یک تکه از «قلیه» را میخورد. وقتی رفت سر دیگ، دید هیچی نمانده است. به دختر گفت: «برو، برادرت را بگو بیاید.» دختر به ملا رفت و گفت: «دادی بیا، دادی میا، ماما میخواهد گلوبند زرد و سرخ به گردنت کند.» برادر نرفت. دختر که به خانه آمد، زن پدر دوباره او را فرستاد که برادرش را بیاورد. دختر رفت و گفت: «دادی بیا، دادی میا، ماما میخواهد گلوبند زرد و سرخ به گردنت کند.» پسرک را به خانه آورد. زن گفت: «برو کارد بیاور». قاشق آورد. گفت: «برو کارد بیاور». انبر آورد. گفت: «برو کارد بیاور». بالأخره کارد را آورد. زن پسرک را کشت و گذاشت توی دیگ. پدر که از مزرعه برگشت بچه پخته شده بود. ناهار آوردند. مردک گفت: «این دست کیست؟». زن گفت: «بخور و صدا مکن». مرد گفت: «این پای کیست؟. زن گفت: «بخور و صدا مکن». مرد گفت: «این چشم کیست؟». زن گفت: «بخور و صدا مکن». مرد گفت: «این دماغ کیست؟». زن گفت: «بخور و صدا مکن». وقتی غذا خوردند، خواهرک استخوانها را جمع کرد و با آب و گلاب شست و توی دستمال کرد و به شاخه گل بست. یک دفعه به جای آن یک بلبل ظاهر شد و گفت: «بابا کجاست؟» خواهر گفت: «رفته مزرعه». پرید و رفت مزرعه، روی بیل نشست و گفت: «آن قحبه مرا کشته. تو دیوث مرا خوردی. آن خواهر دل سوخته، استخوانهای مرا جمع کرده، با آب گلاب شسته، به درخت گل بسته. دهنت را باز کن.» پدر دهنش را که باز کرد بلبل یک دسته درفش زد توی حلق او، و مَرد مُرد. پرید و رفت سر چرخ زن پدر و گفت: «تو قحبه مرا کشتی. آن دیوث مرا خورده. خواهرک دل سوخته، استخوان مرا جمع کرده، با آب و گلاب شسته، به درخت گل بسته. دهنت را باز کن.» تا که زن دهنش را باز کرد، یک دسته سوزن زد تو گلویش او را هم کشت. رفت سر کارگاره کرباسبافی خواهرش و گفت: «آن قحبه مرا کشته. آن دیوث مرا خورده. تو خواهر دل سوخته، استخوان مرا جمع کردی، با آب و گلاب شستی، به درخت گل بستی. دهنت را باز کن.» خواهرک دهنش را که باز کرد، یک دسته گل انداخت توی دهنش.