بوعلی
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناطی
موجود افسانه ای: شیطان
نام قهرمان/قهرمانان: بوعلی
نوع قهرمان/قهرمانان: پسر زن گیس سفید
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۱۵-۴۱۳
منبع یا راوی: صبحی
کتاب مرجع: افسانههای بوعلی - ص ۴۹-۴۰
توضیح نویسنده
قهرمان این قصه، همچون برخی دیگر از قصهها، با یاد گرفتن دانشی جادویی و به کار بردن آن به مطلوب خود میرسد. کمک قهرمان این قصه، به نوعی شیطان است. معمولاً کمکهای شیطان و هم خانودههای او یعنی دیوها از سر بلاهت است. آنها هنگامی میفهمند چه کاری انجام داده اند که نتایج آن را به چشم ببینند. و این از مشخصههای اسطورهای آنهاست. این قصه در کتاب «افسانههای بد» به چاپ رسیده است.
در شهر بخارا فرمانروایی زندگی میکرد که نامش «صدر جهان» بود. او دختری فهمیده و زیبا داشت. در اندرون خانه «صدر جهان» زن گیس سفیدی بود پسری به نام بوعلی داشت. روزی بوعلی برای دیدن مادرش به خانه «صدر جهان» رفت در آنجا دختر را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد. به مادرش گفت: برو و این دختر را برای من خواستگاری کن. مادرش گفت: مگر عقلت کم است. «صدر» دخترش را به کسی میدهد که مثل خودش پولدار باشد. بوعلی دیگر چیزی نگفت. ولی از آن به بعد، هر روز از صبح تا شب دور و بر کاخ میگشت و آه میکشید. روزی «صدر جهان» وزیرش را فرستاد و گفت: برو از بوعلی بپرس چرا هر روز اینجا میپلکد؟ وزیر آمد و از بوعلی پرسید. او حقیقت را گفت. صدر جهان پس از این که دانست بوعلی عاشق دختر او شده، دستور داد تا بوعلی را از شهر بیرون کنند و دیگر به آنجا راهش ندهند. بوعلی سر به بیابان گذاشت و رفت. مدتی که رفت دید ده نفر سوار به طرف او میآیند. از آنها پرسید: به کجا میروید؟ گفتند: ما فرستادگان پادشاه فلان شهر هستیم و آمدهایم تا بوعلی استاد و پزشک را به نزد او ببریم. بوعلی خود را معرفی کرد. آنها بوعلی را بر اسب یدکی که داشتند سوار کردند و به شهر خودشان بردند. پادشاه از دیدن بوعلی بسیار خوشحال شد و گفت: یک سال است که سرم درد میکند و هر پزشکی آوردم نتوانست مرا درمان کند. بوعلی یک لگن خواست برایش آوردند. بعد استره پزشکی را به رگ پیشانی پادشاه کشید. یک خرده از پیشانی پادشاه خون آمد و سردرد پادشاه خوب شد. پادشاه هزار سکه به بوعلی داد. بوعلی پولها را در خورجینی گذاشت و رفت از بازار مسگرهای شهر یک دیگ مسی برای مادرش خرید و بعد به طرف شهر خودش حرکت کرد. مقداری که رفت رگبار تندی گرفت. بوعلی لباس هایش را از تن درآورد و توی دیگ گذاشت و رفت زیر شکم اسب نشست. باران که بند آمد، لباسهایش را پوشید. ناگهان شیطان از راه رسید. دید لباس بوعلی خشک است. از او پرسید: تو چه کار کردی که لباسهایت خیس نشده؟ بوعلی گفت: یک چیزی دارم و یاد گرفتهام که دیگر زیر باران خیس نمیشوم. شیطان گفت: به من هم بگو. بوعلی که اصرار شیطان را دید گفت: هر چه هست در دیگ مسی است. شیطان گفت: دیگ را به من بده. بوعلی گفت: تو دفتر راز و افسونت را به من بده، من هم دیگ را به تو میدهم. شیطان دفترش را به بوعلی داد و دیگ را گرفت. بعد گفت: دیگ چه چیز دارد و به چه درد میخورد؟ بوعلی گفت: هر جا باران گرفت لباسهایت را از تنت درآور و توی دیگ بگذار و خودت روی آن بنشین. شیطان فهمید بوعلی او را فریب داده است، راهش را گرفت و رفت. بوعلی دفتر را باز کرد و دید دریای دانش است. از توی دفتر وردی یاد گرفت که اگر آن را میخواند و به چیزهایی فوت میکرد آن چیزها به هم میچسبیدند. بوعلی به دروازه شهر رسید. دروازهبان خواست جلویش را بگیرد. بوعلی ورد را خواند و دروازهبان و سه تا خر و یک خرکچی به هم چسبیدند. به خانه آمد. مادرش به او گفت: فردا جشن عروسی وزیر و دختر صدر جهان است. فردا، بوعلی یک دست لباس مروارید نشان پوشید و به مجلس جشن رفت، دید همه کله گندههای شهر آنجا هستند. در این موقع داماد از در درآمد. دفتردارها هم که میخواستند عروس و داماد را عقد کنند آمدند و نشستند. وقتی خواستند به اطاق عروس بروند، بوعلی ورد را خواند و تشکها به پشت آنها چسبیدند. همه حاضرین خندهشان گرفت. ناگهان از اندرونی صدای چسبیدند، چسبیدند شنیده شد. صدر رفت و دید، زنش و دفتردارها و داماد و دختر همه به هم چسبیدهاند. به وزیر دست راست و وزیر دست چپ گفت: کاری بکنید. آنها رفتند و رمال و دعانویس آوردند. رمال و دعانویس هم گرفتار ورد بوعلی شدند و با ده تا فراش به هم چسبیدند. دیدند از دست اینها کاری ساخته نیست. صدر مجبور شد خودش به سراغ پیرزن جادوگری که آلونکش بالای کوه بود برود و او را بیاورد. وقتی پیرزن جادوگر آمد، بو علی ورد را خواند. «صدر جهان» به پیرزن و وزیر به صدر و دیگران به وزیر چسبیدند. مردمی که آنجا بودند از خنده رودهبر شدند. صدر به پیرزن جادوگر گفت: تو هم چیزی سرت نمیشود. پیرزن گفت: در اینجا کی هست که به دفتر راز و افسون شیطان پی برده است. ببینید در میان مردم چه کسی به دیگران نچسبیده و راحت به هر گوشهای که میخواهد میرود. چشم انداختند دیدند فقط بوعلی به کسی نچسبیده. دست به دامن بوعلی شدند که آنها را از هم جدا کند. بوعلی گفت: به شرطی این کار را میکنم که صدر، دخترش را همین جا به عقد من درآورد. تا چهل روز هم نقاره به اسم من بزنند و در سکه نوروز نام مرا بنویسند. قبول کردند. بوعلی ورد را خواند. آنها از هم جدا شدند. صدر هم به قولهایی که داده بود عمل کرد.