Eranshahr

View Original

بوعلی سینا

افزوده شده به کوشش: ضضض


موجود افسانه ای: دیو

نام قهرمان/قهرمانان: بوعلی

نوع قهرمان/قهرمانان: پسر دانای پیرزن

نام ضد قهرمان: دیو

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۱۹-۴۱۷

منبع یا راوی: صبحی

کتاب مرجع: افسانه‌های بوعلی - ص ۳۵


توضیح نویسنده

از جمله «قدرتهایی» که قهرمانان برخی قصه‌ها به دنبال آن هستند، «دانش» تبدیل و تغییر شکل است که وسیله‌ای است برای رسیدن به چیزی (معمولا دختر پادشاه) که در آرزوی داشتن آن هستند. فراگیری این دانش در قصه‌ها برابر است با کشته شدن قهرمان قصه. و او برای گریز از این مرگ از یاری کمک قهرمانی که معمولاً دختر ضد قهرمان است بهره‌مند می‌شود. قصه «بوعلی سینا» نیز روایتی است در همین مورد. این قصه در کتاب «افسانه‌های بوعلی» چاپ شده است. 


یکی بود یکی نبود. پادشاهی بود دختر بسیار زیبایی داشت که به ماه می‌گفت: «تو در نیا که من در بیام.» دختر که بزرگ شد از گوشه و کنار برایش خواستگارانی از داراها و شاهزاده‌ها پیدا شد. ولی پدر و دختر به دنبال پول نبودند بلکه به دنبال جوانی بودند دانشمند و داناتر از همه. در همسایگی کاخ پادشاه پیرزنی خانه داشت و دارای پسری بود به نام بوعلی که خیلی دانا بود. روزی بوعلی به مادرش گفت: برو دختر پادشاه را برایم خواستگاری کن. مادر رفت و خواهش پسرش را به پادشاه گفت. پادشاه نظر دختر را پرسید. دختر گفت: پسرش بیاید تا امتحانش کنم. مادر رفت و بوعلی را آورد. دختر از بوعلی پرسید: راست است که میگویند از همه داناتری؟ بوعلی پاسخ داد: نه، شاید از من داناتر هم کسی باشد. دختر گفت: راست است که می‌گویند تو دانش همه مردم را در سینه‌ات جا داده‌ای؟ بوعلی گفت: نه، هستند کسانی که دانشی دارند و من آن دانش را ندارم. دختر پرسید: راست است که می‌گویند تو چیزی می‌دانی که مردم نمی‌دانند؟ بوعلی پاسخ داد: میدانم که نمیدانم! در این موقع پادشاه آمد و از دختر پرسید: آیا این جوان داناست؟ دختر گفت: آری. پادشاه گفت: اگر این جوان راست می‌گوید برود و از «نیست در جهان» باخبر شود و برای من بگوید که او چه می‌داند.  بوعلی به خانه رفت و چند قرص نان و یک کوزه آب از مادرش گرفت و رفت تا «نیست در جهان» را پیدا کند. سه فرسخ که رفت به پیرمردی رسید. پیرمرد پرسید: کجا می‌روی؟ گفت: به دنبال «نیست در جهان». پیرمرد گفت: تو خودت می‌گویی نیست در جهان. بوعلی گفت: نیست برای آن‌هایی که نمی‌توانند او را پیدا کنند. او دیو مردی است که علم سیمیا و کیمیا و لیمیا می‌داند. پیرمرد گفت: خودت را خسته نکن و برگرد. بوعلی گفت: مرد دانا یا پا در راهی نمی‌گذارد یا اگر گذاشت تا به مقصود نرسیده، از آن بر نمی‌گردد. بوعلی روزها و شب ها در راه بود. رفت و رفت تا رسید به دامنه کوه پامیر. غاری در آنجا دید. نگاه کرد دیوی را دید که آنجا نشسته. دیو پرسید: کیستی؟ گفت: بوعلی. دیو گفت: می‌شناسمت. برای چه آمده‌ای؟ گفت به دنبال «نیست در جهان» آمده‌ام. دیو گفت: من هستم. تو آمده‌ای آنچه را که نمیدانی از من یاد بگیری. بعد گوش بوعلی را گرفت و برد توی غار. دخترش را صدا زد. بوعلی را به دست او سپرد و گفت: او را در چاهی نگاه‌دار. خوراک ماست.  مرجانه، دختر دیو بوعلی را در چاهی زندانی کرد و هر روز به او تکه‌ای نان و مقداری آب می‌داد. یک روز بوعلی به مرجانه گفت: من این‌جا دلتنگم. یک ساز به من بده تا بزنم و آوازی بخوانم. مرجانه که از ساز و آواز خوشش می‌آمد، سازی برد و به او داد. بوعلی هر روز، موقعی که «نیست در جهان» بیرون می‌رفت، ساز میزد و آواز می‌خواند و به این طریق مرجانه را شیفته خود کرد.  روزی مرجانه به بوعلی گفت: من هنر را دوست دارم. باید هر روز برایم ساز بزنی و آواز بخوانی. بوعلی گفت: در عوض به من چه می‌دهی؟ مرجانه گفت: تو را از زندان آزاد می‌کنم. بوعلی: گفت ولی پدرت فوری می‌آید و مرا پیدا می‌کند. بهتر است کاری به من یاد بدهی که در علم لنگه او بشوم. مرجانه رفت و دفتر پدرش را آورد و به بوعلی داد. بوعلی همه دانش‌هایی را که توی دفتر نوشته شده بود یاد گرفت. یک روز صبح بوعلی به شکل کبوتری درآمد و پرواز کرد و رفت. «نیست در جهان» که در بیابان بود، کبوتر را در هوا دید. شک کرد. سریع به غار آمد و دید بوعلی نیست. به شکل شاهینی درآمد و دنبال کبوتر گذاشت. کبوتر شاهین را دید. خودش را به کاخ شاه رساند و رفت توی دامن دختر پادشاه نشست. شاهین هم به صورت درویشی درآمد و کبوتری مثل آن کبوتر را به دختر پادشاه نشان داد و گفت: آن کبوتر که این جا آمده جفت کبوتر من است، آن را به من بدهید. دختر تا خواست کبوتر را به درویش بدهد کبوتر یک مشت ارزن شد و روی زمین پخش شد. درویش هم خروس شد و شروع کرد به خوردن ارزن‌ها. یک دانه از ارزن‌ها که زیر پای دختر پادشاه بود شغالی شد و خروس را خورد و «نیست در جهان» از میان رفت. دختر متحیر مانده بود که یک باره بوعلی از پوست شغال درآمد. پادشاه را خبر کردند و او وقتی ماجرا را شنید دست دخترش را در دست بوعلی گذاشت و به خواست بو‌علی، دفترخانه خود را جهیزیه دخترش کرد. بوعلی مرجانه را زن برادر خود کرد.