بز زنگوله پا
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: بز زنگوله پا
نوع قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: گرگ
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم-ب ص ۳۷۴-۳۷۱
منبع یا راوی: صبحی
کتاب مرجع: افسانههای کهن، جلد اول، ص ۱۷
توضیح نویسنده
یکی از معروفترین افسانه های ایرانی است که در ملیّت های مختلف روایتهایی از آن وجود دارد. صبحی در کتاب خود «افسانه های کهن»، از این قصه سه روایت فارسی، کردی و تاجیکی را نوشته است. روایت کردی «صبحی» با اختلاف جزیی همان «بیبیله و چیچیله» است که از کتاب «افسانهها و... کردی» در این مجموع آوردهایم. اسم بچهها در روایت صبحی، تیتیل و بیبیل و ایایل است. پس از این که گرگ بچه ها را میخورد، بز او را پیش حاکم میبرد. گرگ به حاکم دو تا مشگ پر باد میدهد و بر دو تا کوزه ماست. بز زنگوله پا نیز مشابهت فراوانی با روایتهایی که قبلا نوشتهایم دارد.
یکی بود، یکی نبود، بزی بود که بهش میگفتند بز زنگوله پا. این بز سه تا بچه داشت، شنگول، منگول، حبهی انگور. اینها با مادرشان در خانهای نزدیک چراگاه زندگی میکردند. روزی بز خبردار شد، که گرگ تیزدندان در آن دور و ور ها خانه گرفته و همسایهاش شده! خیلی نگران شد و به بچه ها سپرد که: بیدار کار باشید، بی گدار به آب نزنید، اگر کسی آمد در زد، از درز در و سوراخ کلیدان، خوب نگاه کنید اگر من بودم واکنید و اگر گرگ یا شغال بود، وا نکنید. بچه ها گفتند: بچشم. بز رفت. یکساعت دیگرش گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند: کیه؟ گفت: من، مادرتان. بچه ها گفتند: - دروغ میگوئی مادر ما صدا نازکست و شیرین سخن، تو صداکلفت و بد دهنی. گرگ رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و در زد، باز بچه ها پرسیدند: کیه؟ گرگ صدایش را نازک کرد و گفت: - منم، منم مادر شما، بپستان شیر، بدهن علف دارم. بچه ها از پشت در نگاه کردند و گفتند: دروغ میگوئی؛ مادر ما دستش سفید است. تو دستت سیاه است. گرگه یکسر رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسهی آرد و سفیدش کرد و برگشت و همان حرفها را زد. باز بچه ها از پشت در نگاه کردند و گفتند: - تو دروغ میگوئی، مادر ما پاش قرمزی است، تو پات قرمزی نیست. گرگ هم رفت بپاش حنا گذاشت. وقتی که حنا رنگ انداخت، آمد در خانهی بز و همان حرفها را زد. بچهها این دفعه در را باز کردند و گرگه یکهو جست توی خانه. شنگول و منگول را که دم چک بودند فرو داد، اما حبهی انگور در رفت و تو سوراخ راه آب پنهان شد. نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت. وقتی بدر خانه رسید دید در واز است. مات ماند! بچهها را صدا زد جوابی نشنید... صداش را بلند کرد. حبهی انگور از ته سوراخ صدای مادرش را شناخت، آمد بیرون و سرگذشت را بمادره گفت. مادرش پرسید که: گرگ آمد یا شغال؟ حبهی انگور گفت: من از دستپاچگی نفهمیدم گرگ بود یا شغال. بز رفت در خانهی شغال گفت: شنگول و منگول مرا تو خوردی و بردی؟ گفت: نه، بیا خانهی مرا ببین چیزی توش نیست و شکمم را نگاه کن که از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار کار گرگ است. بز رفت بطرف خانهی گرگ و یکسر رفت پشت بام. گرگ هم آن زیر، دیگ را آتش کرده و برای بچهاش آش بار گذاشته بود. بزه بنا کرد روی پشت بام خانهی گرگه جست و خیز کردن. گرگه سرش آورد بیرون فریاد زد: -کیه -کیه، پشت بام تاپ و توپ میکنه؟! آش بچه های مرا پر از خاک و خل میکنه؟! بزه گفت: -منم، منم، بز زنگوله پا، ور میجم دوپا - دو پا، چار سم دارم بر زمین دو شاخ دارم در هوا، کی برده شنگول من؟ کی خورده منگول من؟ کی میاد بجنگ من؟! گرگه گفت: - منم، منم گرگ تیز دندان من خوردهام شنگول تو! من بردم منگول تو! من میام بجنگ توا گفت: چه روزی میآئی بجنگ من؟ گفت: روز جمعه. بز، آمد بخانهی خودش و از آنجا رفت بصحرا، علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاودوش تا شیرش را بدوشد و یک بادیه کره و یک چمچه سرشیر درست کرد. وقتی که درست شد، کره و سرشیر را ورداشت برد برای سوهانکار و گفت: شاخ مرا تیز کن. سوهانکار دو تا سر شاخ فولادی درست کرد و بشاخ بز گذاشت. از آن طرف هم گرگه رفت پهلوی دلاک که: دندانهای مرا تیز کن! دلاک گفت: کو مزدش؟ گفت مگر مزد هم میخواهی؟ گفت مگر نشنیدی بی مایه فطیر است؟ گرگ آمد خانه، یک انبان ورداشت و پر از باد کرد و برد برای دلاک، که اینهم مزدش. دلاک تا سر انبانرا وا کرد دید همهاش باد است. بروی خودش نیاورد و تو دلش گفت بلایی سرت درآورم که بداستانها بکشد! عوض مزد، فس میدی!… گاز انبر را ورداشت و دندانهای گرگ را کشید و پنبه جاش گذاشت. باری صبح جمعه شد؟ گرگ و بز وسط میدان حاضر شدند، گفتند: پیش از جنگ باید آبی خورد. بزه پوز تو آب فرو برد، اما نخورد. ولی گرگ آنقدر آب خورد که شکمش باد کرد و سنگین شد، آنوقت آمد میان میدان به رجزخوانی. بزه هم آمد با شاخ فولادی و سر و گردن کشیده. گرگه گفت: - برای من سر و کله میکشی؟! الآن نشانت میدم!… پرید که خرخرهی بز را بگیرد، دندانهای پنبهای کارگر نشد و افتاد بیرون. بزه تا این را دید فرصتش نداد، رفت عقب و آمد جلو، با شاخ زد تو پهلوی گرگ تیز دندان، پهلویش شکافت، شنگول و منگول را برد خانه حبهی انگور را هم صدا کرد و گفت بچهها، بعد از این دانا باشید، دشمن را از دوست بازشناسید و در بروی نامرد وانکنید!… قصه ما بسر رسید، کلاغه بخانهاش نرسید.