Eranshahr

View Original

بازرگان و قاضی و بهلول

افزوده شده به کوشش: پرنیا ق.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: مرسده

کتاب مرجع: افسانه‌هایی از روستاییان ایران - ص ۸۴

صفحه: ۲۹۹-۳۰۰

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: بهلول

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: قاضی

روایت دیگری است از بهلول که با هوش و کاردانی خود، خیانت‌کاران را به سزای عمل خویش می‌رساند.

بازرگانی در شهر بغداد زندگی می‌کرد و از مال دنیا بسیار داشت. روزی می‌خواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبدیل به جواهر کرد و آن را در همیانی قرار داد و پیش قاضی برد تا به صورت امانت به او بسپرد. قاضی گفت: من امانت کسی را قبول نمیکنم، آن را بردار و پیش کس دیگری ببر. بازرگان به درستی قاضی بیشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضی امانت او را قبول کند. قاضی گفت: من همیان تو را لاک و مهر می‌کنم، خودت ببر در یکی از قفسه‌های دست راست کتاب خانه بگذار. بعد از سفر هم بیا و آن را بردار. بازرگان قبول کرد. قاضی همیان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آن را برد و در گوشه‌ای از کتاب‌خانه قاضی گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقداری سوغاتی پیش قاضی برگشت. قاضی از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذیرفت. بعد بازرگان سراغ امانتی خود را گرفت. قاضی گفت: کدام امانتی؟ بازرگان نشانی داد. قاضی گفت: اگر در کتاب‌خانه گذاشته‌ای حتماً همان جاست. بازرگان به کتاب‌خانه قاضی رفت و همیان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا دید. اما چیزی در همیان نبود. سوراخی در ته کیسه بود. بازرگان بر سرزنان نزد قاضی برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضی گفت: خانه من موش‌های بزرگی دارد که به جواهر علاقه‌مند هستند! حتماً آنها برده‌اند! بازرگان گریان و نالان در کوچه‌ها می‌رفت که بهلول او را دید و علت گریه‌اش را پرسید. بازرگان قضیه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست میکنم. از آنجا به نزد برادرش هارون الرشید! که خلیفه بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمی بدهد که او پادشاه موش‌هاست. هارون الرشید بسیار خندید و حکم را به دست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بیل و کلنگ اجیر کرد و به خانه قاضی رفت و دستور داد که پی‌های خانه را بکنند. نوکران قاضی به او خبر دادند، چه نشسته‌ای که الآن خانه‌ات خراب می‌شود. قاضی چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت:《می‌خواهم این خانه را خراب کنم و تمام موشهایی را که زیر پی هستند تنبیه کنم و جواهری را که از حاجی بازرگان برده‌اند، پس بگیرم. فرمان هم از خلیفه گرفته‌ام.»قاضی آمد و گفت: دستم به دامنت. بگو پی‌ها را نکنند من جواهر بازرگان را صحیح و سالم به تو می‌دهم تا به صاحبش برسانی. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضی رفت و جواهر را آورد. بهلول با جواهر نزد خلیفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارون الرشید دستور داد ریش‌های قاضی را بتراشند و بر خری برهنه سوار کنند. چنین کردند. لوحه‌ای هم بر گردنش آویختند که بر روی آن چنین نوشته بودند: «سزای خیانت در امانت چنین است.»