باغ سیب
افزوده شده به کوشش: پرنیا ق.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: انجوی شیرازی
کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد - کتاب اول - بخش اول - ص۱۴۴
صفحه: ۳۰۸-۳۱۰
موجود افسانهای: دیو، اژدها، سیمرغ، خروسی که از نوکش طلا میریزد.
نام قهرمان: ملک محمد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: ملک بهمن، ملک ابراهیم
باغ سیب قصهای است درباره آدمیان که سحر و جادو و دیو نیز در آن نقشی دارد. از مشخصات دیگر قصه زبان تمثیلی آن است. تصویری از سه پسر، سه دختر و سه دیو. دیوان سر بر زانوان دختران گذاشتهاند. رسیدن قهرمان قصه به مقصود تنها با کشتن دیوان (نمایندگان شر و بدی) امکان پذیر است. موفقیّت تنها نصیب کسی میشود که هشیارتر صبورتر و زورمندتر است. این فرد موفق اغلب آخرین پسر (سومین، هفتمین و...) خانواده است. از دیگر تمثیلات قصه گاو سیاه و گاو سفید است (گاهی هم به جای گاو، قوچ یا بز سیاه و سفید) رنگ سفید نشان پیروزی و رسیدن به مقصود و رنگ سیاه دوری از مقصود و در نتیجه از سر گذراندن تجارب دیگر برای قهرمان است. قصه نمونه زمینی دیوان را نیز ارائه می دهد و وارد روابط آدمیان میشود. برادران (که در برخی روایات ناتنی هستند) از سر بخل و حسادت قهرمان را از چاه بیرون نمیآورند و به همراه شاه، تجسم دیوان میشوند و به قول فردوسی (تو مر دیو را مردم بدشناس/ کسی کاو ندارد ز یزدان سپاس) بخصوص در آنجا که میخواهند به زور و ناحق سر بر بالین یافتهها و دست رنج قهرمان بگذارند. در قصه عاميانه باغ سیب، مشابهتهایی میان بعضی ماجراهای آن با قهرمانیهای هرکول، شخصیت اسطورهای یونانی هست. نثر قصه ساده و روایی است
یکی بود یکی نبود. پادشاهی بود که سه پسر به نامهای ملک ابراهیم، ملک بهمن و ملک محمد داشت. یک درخت با سه عدد سیب در قصر پادشاه بود. که هنگام رسیدن به صورت دختران زیبایی در میآمدند. پادشاه قصد داشت آنها را به عقد پسرانش درآورد. وقت رسیدن سیبها پادشاه به پسرانش دستور داد که هر کدام شبی سیبها را مواظبت کند تا کسی آنها را نرباید. شب اول پسر بزرگتر رفت. خواب ماند و صبح دیدند که یکی از سیبها نیست. شب دوم پسر وسطی رفت. او هم خواب رفت و سیب دیگری به سرقت رفت. نوبت به ملک محمد رسید. او دست خود را برید و بر آن نمک پاشید تا به خواب نرود. نزدیکیهای صبح دستی پیدا شد و خواست سیب سوم را بچیند. ملک محمد شمشیر کشید و به مچ دست زد. دست سیب را کند و برد. ملک محمد رد خونی از دست ریخته بود دنبال کرد تا به سر چاهی رسید. به توصیه پادشاه دو برادر دیگر به جستن ملک محمد پرداختند .و وی را بر سر چاه یافتند. قرار شد پسر بزرگتر وارد چاه شود. او را با طناب به چاه فرستادند. اما فریاد زد سوختم سوختم. بیرونش کشیدند. پسر دوم نیز چنین شد. ملک محمد به آنها گفت هر چه گفتم سوختم سوختم مرا بالا نکشید و به داخل چاه رفت. در ته آن دید که دختر زیبایی نشسته و نره دیوی سر بر زانوی او گذاشته و خوابیده است. ملک محمد عاشق دختر شد. دختر به ملک محمد گفت که ما سه خواهر هستیم و سه دیو که برادر هستند ما را اسیر کردهاند. دو خواهر دیگرم در اتاقهای دیگر هستند. ملک محمد دیوها را کشت و آنها را به بالای چاه فرستاد. وقتی میخواست دختر اولی را بالا بفرستد دختر به او گفت: در اینجا یک دستاس طلا هست که اگر به چپ بچرخانی مروارید و اگر به راست بچرخانی یاقوت بیرون میریزد. یک صندوقچه طلا هم هست که درش را اگر باز کنی، خروسی بیرون میآید و وقتی میگوید قوقولی قوقو از نوکش طلا میریزد. آنها را بردار. اگر برادرهایت تو را بالا نکشیدند، روز شنبه یک گاو سیاه و یک گاو سفید میآیند و با هم جنگ میکنند اگر بر پشت گاو سفید سوار شوی به زمین میآیی، ولی اگر بر پشت گاو سیاه بنشینی هفت طبقه پایین میروی. دختر را بالا کشیدند. موقعی که نوبت ملک محمد رسید، برادرها از ترس سرشکستگی نزد پدر او را بالا نکشیدند. ملک محمد طبق دستور دختر رفتار کرد. اما اشتباهاً بر پشت گاو سیاه نشست و هفت طبقه پایین رفت. در آن جا مرد گاویاری را دید از او نان خواست. مرد رفت نان بیاورد. ملک محمد دو شیر را که مرد گاویار از ترس آنها آهسته صحبت میکرد، گرفت و به خیش بست. وقتی ملک محمد آب خواست مرد گفت که در اینجا اژدهایی جلوی آب خوابیده و هفتهای یکبار وقتی که جوانی و طعامی میخورد مقداری آب رها میکند. ملک محمد به قصر شاه رفت و با اجازه او به جنگ اژدها رهسپار شد و او را کشت. ملک محمد برای برگشتن به زمین از پادشاه کمک خواست. پادشاه به او گفت سیمرغی است که هر سال جانوری ناشناخته جوجه هایش را میخورد. اگر بتوانی آن جانور را بیابی و او را بکشی سیمرغ میتواند به تو کمک کند. ملک محمد به جایگاه سیمرغ رفت و ماری را دید که میخواست جوجههای سیمرغ را بخورد. مار را کشت و وقتی که سیمرغ بازگشت و ماجرا را دانست، ملک محمد قصه خود را به او گفت. سیمرغ جواب داد که هفت پوست گاو را پر کن و هفت لاشه گاو هم بیاور تا تو را ببرم. وقتی آب و طعام حاضر شد، سیمرغ گفت: هر وقت گفتم آب، غذا بده. هر وقت گفتم غذا، آب بده. آنها راهی شدند. تا سرانجام به روی زمین رسیدند. سیمرغ چند تا از پرهای خود را به ملک محمد داد و از او جدا شد. ملک محمد رفت و رفت تا به شهر خودش رسید. در آنجا شنید که عقد و عروسی برادرانش نزدیک است. و شاه نیز قرار است که با دختر کوچکتر ازدواج کند. ملک محمد شاگرد زرگری شد. روزی غلامان شاه پیش زرگر آمدند و صندوقچهای را با همان مشخصات که دختر در چاه با ملک محمد قرار گذاشته بودند، سفارش دادند. قرار ملک محمد و دختر این بود که اگر ملک محمد را بالا نکشیدند و بعد یکی از آنها خواست دختر را به عقد خود درآورد دختر تقاضای آن صندوقچه را بنماید و از بود و نبود آن بفهمد که آیا ملک محمد از چاه بیرون آمده است یا نه. زرگر سفارش شاه را غیر ممکن دید ولی ملک محمد گفت من آن را درست میکنم. شب در بیرون شهر ملک محمد پر سیمرغ را آتش زد. سیمرغ حاضر شد. ملک محمد به او گفت دستاس و صندوقچه را بیاورد. سیمرغ رفت و آنها را آورد. صبح غلامان آمدند و صندوقچه را بردند. دختر فهمید که ملک محمد از چاه بیرون آمده است. توسط کنیزش خبر به ملک محمد داد که، برادرانش به پدر وی گفته اند: ما ملک محمد را ندیدهایم و خودمان دخترها را نجات دادهایم. ملک محمد نیز خبر به دختر رساند که موقع حمام رفتن با لباس و اسب سیاه میآیم و تو را میربایم. در وقت حمام، ملک محمد دختر را ربود. ملک محمد به یاری سیمرغ لشکری فراهم کرد و به شاه اعلان جنگ داد. در جنگ دو برادرش را اسیر کرد. پادشاه که فهمید نمیتواند با ملک محمد بجنگد ناچار پیغام صلح داد. در قصر پادشاه ملک محمد نقاب از چهره برداشت و پدر او را شناخت. پس از شنیدن جریان، ملک محمد را به جای خود بر تخت پادشاهی نشاند. ملک محمد و دختر هم با یکدیگر عروسی کردند.