Eranshahr

View Original

باغبان و دختر پادشاه

افزوده شده به کوشش: پرنیا ق.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: مرتضی هنری

کتاب مرجع: اوسونگون - ص۶۶

صفحه: ۳۰۳-۳۰۵

موجود افسانه‌ای: گرگ سخنگو، اژدها،شیر سخنگو

نام قهرمان: دختر پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

روایتی است از تجلیل وفای به عهد. دختر پادشاه بر سر عهدی که سال‌ها قبل با باغبان بسته بود، می‌ماند و در این راه با خطرات زیادی مثل شیر و گرگ و اژدها رو به رو می‌شود. هر چند که عاقبت به دلیل راست‌گویی و وفای به عهد، از همه این خطرها فائق می‌آید.

در زمان قدیم شاهی بود. شاه باغبانی داشت. یک روز در فصل زمستان دختر شاه با مادرش و همراهان به تماشای باغ رفتند. باغبان پهلوی خود فکر کرد که هیچ چیز تحفه‌ای در باغ نیست که به آن‌ها بدهد. گشت و گشت، دید گلی هنوز به سر شاخه‌ای است. آن را کند و دو دستی تقدیم دختر پادشاه کرد. دختر شاه خیلی خوش‌حال شد و از دیدن گل در آن فصل تعجب کرد. به باغبان گفت: «عوض این گل از من چه میخواهی؟»باغبان فکری کرد و گفت: «فقط میخواهم، شبی که تو را عروس می‌کنند اول بیایی پهلوی من.» دختر پادشاه که قول داده بود، قبول کرد. گردش تمام شد و آن‌ ها رفتند. مدتی طول کشید. دختر پادشاه را عروس کردند. داماد پسر وزیر بود. وقتی عروس و داماد تنها شدند، عروس گفت: «من چند سال پیش با باغبان شرطی کردم» و حال و حکایت را تعریف کرد و گفت که حالا میخواهم بروم و به قول خودم وفا کنم. داماد که چاره‌ای نداشت گفت «باشد چاره‌ای نیست.»دختر با همان لباس عروسی از حجله بیرون آمد و به طرف باغ به راه افتاد. قدری که راه رفت ناگهان گرگی جلوی او سبز شد و گفت: «ای آدمی‌زاد، من دو سه روز است شکاری گیرم نیامده و گرسنه‌ام و می‌خواهم تو را بخورم.» دختر گفت: «بگذار من سرگذشت خودم را برای تو بگویم آن وقت اگر خواستی را بخوری اشکالی ندارد. » و شرح عهدی را که با باغبان کرده بود برای گرگ تعریف کرد و گفت که «امشب مرا عروس کرده اند، و من از داماد اجازه گرفتم که بروم قول خودم را به جا بیاورم، و حالا دارم می روم پهلوی باغبان. »گرگ گفت:« حالا که تو این قدر به قول خودت پابندی و داماد هم چنان اجازه‌ای داده است، من این جا سر راه میمانم، تو برو و برگرد.»عروس از گرگ راحت شد اما هنوز راه زیادی نرفته بود که آتشی دید، نزدیک تر رفت. اژدهایی را دید که وقتی نفس می‌کشد آتش از دهنش بیرون می‌آید. اژدها جلوی دختر را گرفت و گفت: می خواهم تو را ببلعم.دختر سرگذشت خودش را با باغبان و داماد و گرگ گفت. اژدها هم گفت: «خیلی خوب، من همین جا می‌مانم و منتظر هستم، تو طعمه منی برو و برگرد.» عروس از اژدها گذشت، رفت. به نزدیک باغ که رسید ناگاه شیری را دید. شیر نعره زد که زمین و زمان به تکان آمد. دختر ایستاد. شیر گفت: «ای آدمی‌زاد کجا میروی؟ من چند روز است اینجا منتظرم و شکار گیرم نیامده و حالا می‌خواهم تو را بخورم.»دختر گفت: «بسیار خوب تو شاه حیوانات و شیرهایی. هم گذشت داری و هم زور و قدرت. اما حكايت حال من چنین بوده و داماد و گرگ و اژدها به من اجازه داده‌اند که بروم به عهد خود وفا کنم. حالا اگر تو هم اجازه بدهی، من توی این باغ می روم، کنار باغبان و بیرون می‌آیم. آن وقت اگر خواستی مرا بخوری، بخور.» شیر گفت: «خیلی خوب برو. »عروس رفت توی باغ و دید که باغبان آنجا نشسته و یک چراغ موشی جلوش گذاشته و دارد کتاب می‌خواند. دختر ایستاد. باغبان سرش را بالا آورد. دید دختر پادشاه است با زینت و لباس عروسی. گفت: « تو این وقت شب کجا بودی؟» گفت:« من برای قراری که چند سال پیش با تو گذاشتم آمدم. مرا عروس کرده‌اند و امشب رفتم کنار داماد، از داماد اجازه گرفتم و بیرون آمدم. اول گرگ جلوی مرا گرفت، او مرا بخشید. گذشتم تا رسیدم به اژدها، از اژدها مرخصی گرفتم تا رسیدم به شیر که او هم می‌خواست مرا بخورد. «و حالا آمدم پهلوی تو. حالا تو هر کاری با من داری من حاضرم.»باغبان هم کوتاهی نکرد و گفت:« مرا ببخش و برگرد پهلوی شوهرت، او چشم انتظار توست همین قدر که به وعده‌ات وفا کردی من قبول دارم.»دختر برگشت تا رسید به شیر. شیر گفت:« چطور شد؟» دختر گفت: «باغبان مرا بخشید و داماد هم چشم انتظار است.» شیر گفت:« من هم تو را بخشیدم.» دختر از شیر هم گذشت و رفت تا رسید به اژدها. اژدها گفت: «خوب، آمدی؟ حالا با تو چه کار کنم؟» دختر گفت: «راستش را بخواهی، باغبان و شیر بخشیدند.» اژدها هم دختر را راحت گذاشت که به راه خود برود. دختر از اژدها گذشت و به گرگ رسید. و شرح کار باغبان و شیر و اژدها را تعریف کرد. گرگ گفت:«من هم گذشتم از حیوانات دیگر کمتر نیست، برو.»دختر آمد. دید داماد تنها نشسته و حیران و فکری است. داماد دید که عروس مثل گل، تر و تازه و شاداب است. دختر تمام سرگذشت خودش را برای داماد خوشی و خوبی به زندگی پرداختند.