Eranshahr

View Original

باغ گل زرد و باغ گل سرخ

افزوده شده به کوشش: پرنیا ق.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: انجوی شیرازی

کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد - جلد اول بخش اول - ص ۲۷۹

صفحه: ۳۱۱ - ۳۱۳

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: دختر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: کنیز

این قصه در رابطه با آدمیان است و در آن از نیروهای ماورالطبیعه خبری نیست. این گونه قصه‌های عامیانه بیشتر به روابط و سنت‌های ازدواج و زناشویی نظر دارند. نکته دیگر این که دختر قصه از هوش سرشاری برخوردار است و این امر سبب دل بستگی قهرمان پسر قصه می‌گردد. نثر قصه ساده است.

در روزگاران پیشین پینه دوزی بود که دختری داشت. پینه‌دوز هر شب صورت دخترش را می‌بوسید و می‌خوابید نزدیکی‌های عید، پیرمرد داشت دکان تکانی می‌کرد. کفش‌های کهنه را بیرون دکان ریخته بود. پسر پادشاه سوار بر اسب از آن جا می‌گذشت. اسب با دیدن کفش‌های کهنه رمید و شاهزاده زمین خورد. پسر پادشاه به پیرمرد گفت باید دکانت را ببندی. پیرمرد به التماس افتاد. پسر پادشاه کمی به رحم آمد و گفت یا باید تا عید لباسی از گل برای من بدوزی یا در دکانت را ببندی. پیرمرد پینه دوز ناراحت به خانه آمد. غذا نخورد و صورت دختر را نبوسیده، به بستر رفت. بالاخره دختر از پدر پرس و جو کرد و خواسته پسر پادشاه را دانست. به پدرش گفت: به شاهزاده بگو برای من الگوی گل بیاور تا من قبای گل ببرم. قیچی گل بیاور تا من تنبانی از گل ببرم. تو سوزن گل بیاور تا من عرقچین گل بدوزم. تو انگشتانه گل بده تا من جوراب گل بدوزم. پیرمرد خوش‌حال شد و فردای آن روز این حرف‌ها را به پسر پادشاه گفت. پسر پادشاه پرسید: چه کسی این حرفها را به تو یاد داده؟ پیرمرد گفت: دخترم. پسر پادشاه ندیده عاشق دختر شد و پدر و مادرش را به خواستگاری فرستاد. دختر و پسر نامزد شدند. دختر مشغول تهیه لباس گل شد. شب عید از منزل پادشاه یک سینی غذا و مقداری سکه برای دختر فرستادند. کنیز پشت در منتظر آمدن دختر شد و در همان حین سه تا از اشرفی‌ها را برداشت و یکی از ران مرغ ها را خورد. وقتی دختر سینی را از کنیز گرفت متوجه کار او شد و به وی گفت به شاهزاده بگو: «اشرفی‌ها سه تاش نبود. مرغ مسماهم رانش نبود. اما تو را جان خودم کنیز را کار نباش.» کنیز عین همین حرف‌ها را به شاهزاده گفت و شاهزاده مطلب را فهمید و به کنیز گفت: «حالا که خانم گفته است کاری به تو نداشته باشم می‌بخشمت.» کنیز کینه دختر را به دل گرفت و با خود عهد کرد که بلایی سر دختر بیاورد. روزی پسر پادشاه به بازار رفت. دید که جوان‌ها سیب می‌خرند و آن را برای نامزدشان می‌فرستند، تا آن‌ها سیب را گاز بزنند و آنان هم جای دندان‌های آنها را بخورند. شاهزاده نیز سیبی خرید و به کنیز داد تا برای دختر ببرد و گاز بزند. کنیز سیب را برد و خودش گاز زد. به طوری که نیمی از سیب خورده شد. سیب را به شاهزاده داد و گفت: «ما شاء‌الله آن قدر دندان خانم درشت است که تخم سیب از سیب بیرون آمده.» شاهزاده بین جوانان خجالت کشید. کفش خرید و به کنیز داد تا آن را برای دختر ببرد. کنیز کفش را برد. پایش را گلی کرد و داخل کفش نمود. کفش از پشت پاره شد. آن را برای شاهزاده آورد و گفت که خانم داشتند گل لگد می‌کردند و چون پایشان بزرگ بود کفش پاره شد. شاهزاده باز خجالت زده شد. به قصر بازگشت و خود را پنهان ساخت. پادشاه فهمید که پسرش خود را زندانی کرده است. فکر کرد او خجالت می‌کشد بگوید می‌خواهد عروسی کند. این بود که هفت شبانه روز جشن گرفتند و عروس را به خانه داماد بردند. اما دختر هر چه منتظر شد داماد به دیدن وی نیامد. شاهزاده به مادرش گفت دختر را نمی‌خواهم او را به خانه‌اش برگردانید. مادر شاهزاده فهمید که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است. این بود که به دختر گفت: شاهزاده فردا برای تفریح به باغ گل زرد می‌رود. لباس زرد و اسب زردی تهیه و خودت را خوب آرایش کن و به دیدنش برو. دختر این کار را کرد. شاهزاده نفهمید که او زن خودش می‌باشد یک دل نه صد دل عاشق دختر شد. فردا دختر با لباس و اسب سرخ در باغ گل سرخ خود را به پسر نمایاند. شاهزاده دسته گلی چید و به دختر داد. دختر رفت. در باغ گل یاس نیز دختر با لباس سفید ظاهر شد. اما این بار شاهزاده مچ دست دختر را گرفت و او را از اسب پایین آورد. دختر هنگام خوردن شراب شیشه آن را شکست به طوری که دستش بریده شد. شاهزاده دستمالش را به دور انگشت دختر بست. شاهزاده غروب به خانه برگشت. صدایی شنید که می‌گفت: «باغ گل زرد را گشتم / باغ گل سرخ را گشتم / باغ گل یاس را گشتم / شیشه شراب شکستم / دستمال یار به دستم / آی شستم آی شستم.»  شاهزاده فهمید دختری که در باغ دیده است همسر خودش می‌باشد و فهمید که سیب و کفش توسط کنیز به آن شکل درآمده بود. خواست وی را تنبیه کند ولی با وساطت دختر، کنیز را بخشید.