Eranshahr

View Original

برادر عاقل و دیوانه

افزوده شده به کوشش: سعیده ا.

شهر یا استان یا منطقه: کردستان

منبع یا راوی: منصور یاقوتی

کتاب مرجع: افسانه هایی از ده نشینان کرد- ص 70

صفحه: 333-334

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: برادر عاقل و برادر دیوانه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این قصه درباره آدمیان است. قبلا روایت دیگری تحت عنوان برا شیت و برا عاقل آوردیم که با روایت زیر نزدیک است. نثر قصه ساده می باشد.

یکی بود یکی نبود. در روزگاران پیشین، دو برادر بودند که در دهی زندگی می کردند. یکی از آنها دیوانه بود و آن یکی عاقل. آنها پدر و مادر هم نداشتند و صاحب یک خانه و دو تا ماده گاو بودند.یک روز برادر دیوانه به برادر گفت: ای برادر بیا و یکی از گاوها را به من بده تا بفروشم و به زندگیمان سر و سامانی بدهیم. برادر عاقل گفت: هیچ چیزی در دنیا جای ماده گاو را نمی گیرد. لابد تو میخواهی خانه ویرانمان بکنی؟ برادر دیوانه آنقدر پافشاری کرد تا عاقبت برادر عاقل رضایت داد. گاو را با خود برد و رفت و رفت تا به بیابانی رسید. در آنجا یک مارمولک و سه تا کلاغ دید. مارمولک سرش را تکان می داد. برادر دیوانه فکر کرد: آها... این دارد به من می گوید گاو را به من بفروش. خوب، باشد حرفی نیست. کلاغ ها هم شاهد من هستند. گاو را آنجا گذاشت و به خانه برگشت. پشت سر او گرگ ها به گاو حمله کردند و پاره کردند و خوردند. برادر دیوانه وقتی به خانه رسید به برادر عاقل گفت: گاو را فروختم. فردا می روم و پولش را می گیرم.فردا صبح سر به همان بیابان گذاشت. کلاغ را آنجا دید. به سوی کلاغ رفت اما کلاغ پرواز کرد و دور شد. کمی جلوتر رفت و مارمولکی دید. به دنبال مارمولک افتاد. مارمولک زیر تخته سنگی رفت و گم شد. برادر دیوانه تخته سنگ را برداشت و با تکه ای چوب شروع کرد به کندن زمین. ناگهان کوزه ای پیدا کرد. درش را باز کرد. کوزه لبریز از جواهرات بود. به جای پول ماده گاوش چند تا از جواهرات را برداشت و به خانه برگشت. جواهرات را به برادرش نشان داد و گفت: بیا این هم پول ماده گاو! برادر عاقل خیلی تعجب کرد. پرسید جواهرات را از کجا آوردی؟ برادر دیوانه نشانی را گفت. شبانه باهم رفتند و طوری که کسی نفهمد کوزه جواهرات را با خود به خانه آوردند. چند روز بعد برادر دیوانه به در خانه پسر پادشاه رفت که ترازوی طلای پسر پادشاه را بگیرد و جواهرات را بکشند و تقسیم کنند. پسر پادشاه همراه او به خانه آنها رفت و گفت باید سهم مرا هم بدهید. برادر دیوانه با چوبی توی سر پسر پادشاه کوبید و او را کشت. بعد جنازه اش را به داخل چاه انداخت. برادر عاقل بعد از فهمیدن این جریان فکری کرد. بزی خرید و آورد و به داخل چاه انداخت. پادشاه به سراغ پسرش آمد. گفت که مردم پسر مرا دیده اند که به اینجا آمده است. برادر دیوانه گفت: من او را کشته ام و داخل چاه انداخته ام. برادر عاقل گفت: شاها! به حرفش گوش ندهید. برادر من دیوانه است. پسر شما به اینجا نیامده است. اجازه بدهید که توی چاه برود اگر پسر شما توی چاه بود لابد معلوم می شود. به دستور شاه، برادر دیوانه وارد چاه شد. از ته چاه فریاد زد پسر شما اینجاست. پوست سیاه با مو دارد. چهار پا دارد. دو شاخ و ریش بلند دارد. برادر عاقل به شاه گفت: گفتم که او دیوانه است. پادشاه گفت: او را توی چاه سنگ باران کنید تا بمیرد. نوکرهای شاه برادر دیوانه را توی چاه سنگ باران کردند و کشتند. برادر عاقل نفس راحتی کشید و بقیه عمر را با کوزه پر از جواهرات با خوشی زندگی کرد.