براشیت و براعاقل
افزوده شده به کوشش: شانلی ن.
شهر یا استان یا منطقه: کرمانشاه
منبع یا راوی: علیاشرف درویشیان
کتاب مرجع: افسانهها، نمایشنامهها و بازیهای کردی - جلد اول - ص ۱۹۴
صفحه: 343-344
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
این قصه مربوط به آدمها و روابط بین آنهاست. غیر از آدمها، دیوها نیز در آن حضور دارند که بسیار کودن و ترسو هستند. براشبت زندگی با این دیوان را به زندگی با برادرش ترجیح میدهد. رگه اصلی قصه نوعی پند اخلاقی است. نثر قصه ساده و دارای ته رنگی از لهجه کردی کرمانشاهی است که قصه را شیرینتر میکند.
دو برادر بودند یکی عاقل و دیگری دیوانه. هنگامی که پدرشان مرد، به هرکدام از آنها مقداری ارث رسید. برادر عاقل همه داراییاش را به پول تبدیل کرد و پنهان ساخت. برادر دیوانه هرچه داشت خرج قمار و خوشگذرانی کرد.یک شب زن برادر عاقل به شوهر خود گفت بهتر است از دست این برادر دیوانهات از اینجا برویم. او ما را به خاک سیاه مینشاند. آنها اثاثیه خود را جمع کردند و راه افتادند از آن طرف برادر دیوانه که از موضوع خبردار شده بود، خیک روغن را از جوال اثاثیه پایین گذاشت و خود به جای آن نشست. در میان راه، برادر دیوانه شاشش گرفت و همانجا شاشید. برادر عاقل و زنش دیدند که از جوال چیزی بیرون میریزد. فکر کردند که خیک روغن پاره شده است و آنچه می ریزد روغن است. دستهای خود را زیرش گرفتند و خوردند. آخر رسیدند به جای با صفایی و برای استراحت آن جا نشستند. برادر عاقل گفت: خدا را شکر که از دست برادر دیوانهام راحت شدیم. در این موقع برادر دیوانه از جوال بیرون آمد و گفت اروای باباتان. من در جوال بودم و شما هم به جای روغن شاش مرا خوردید. اما من گناه شما را میبخشم. میروم تا از این بوستان هندوانه و خربزه برایتان بیاورم. نزدیک بوستان دید دو تا کولی مشغول ساز و دهل زدن هستند. آنها را کشت و ساز و دهل را برداشت. مقداری هندوانه و خربزه و چند تا قورباغه برداشت و به راه افتاد. به کوهی رسید. دید چندتا نره دیو مشغول کباب خوردن و شراب نوشیدن هستند. نره دیوها تا او را دیدند گفتند: این هم آدمیزاد برادر دیوانه گفت: بیایید بگوزیم ببینم گوز شما چقدر صدا دارد. یکی از نره دیوها گرمبی زد. براشیت هم شروع کرد به زدن دهل. نره دیوها از ترس فرار کردند.براشیت گفت: بیایید ببینم شپش شما چه اندازه است و چند تا از قورباغهها را از زیر پیرهنش بیرون انداخت. نره دیوها دوباره وحشتزده شدند و فرار کردند. شب براشیت نزد برادرش برگشت. برادر عاقل و زنش نقشه کشیدند که نیمه شب براشیت را در نهر بیندازند. براشیت از پشت درختی حرفهای آنها را شنید و نیمه شب جای خود را عوض کرد. برادر عاقل که نمی دانست جای براشیت و زنش عوض شده، زن خود را داخل نهر انداخت و گفت: شکر خدا که از دست این دیوانه راحت شدیم. براشیت هم به او گفت که زنت را در شهر انداختی و سه چهارتا چماق به سر برادر خود زد و رفت تا با نره دیوها زندگی کند.