Eranshahr

View Original

برگ ظلمات

افزوده شده به کوشش: شانلی ن.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: افسانه‌های اشکوربالا - ص ۱۳

صفحه: 349-351

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: پسر کوچک

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: برادران بزرگ‌تر

ضد قهرمان در این قصه برادران قهرمان هستند. روایت‌های دیگری از این قصه نقل کرده‌ایم. این روایت در کتاب «افسانه‌های اشکوربالا» ضبط شده است.

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. پادشاهی بود، نابینا شد. هرچه پزشک آوردند، فایده نکرد. تا این که مرد دانشمندی گفت: «دوای درد پادشاه برگ ظلمات است.» پادشاه سه پسر داشت. هر سه را با مقداری پول روانه کرد به دنبال برگ ظلمات.شب اول، پسر بزرگ و پسر وسطی هرچه پول داشتند در قمار باختند. صبح آن‌ها به پسر کوچک‌تر گفتند: بیا با پول‌های تو برگردیم به خانه. پادشاه که عمر خود را کرده است، و می‌میرد. آن‌وقت یکی از ما شاه می‌شود و راحت زندگی می‌کنیم. پسر کوچک‌تر قبول نکرد. دو برادر بزرگ‌تر در قهوه‌خانه وسط راه ماندند و پسر کوچک‌تر راه افتاد و رفت. در میان راه به قلعه‌ای رسید و یک روشنایی دید، رفت به آن طرف. دید اتاقی آراسته‌اند و چای و قلیان هم آماده است. گوشه ای نشست. ناگهان دیوی آمد و از او پرسید: «این جا چه می‌کنی؟» پسر گفت: «چرا داد و بیداد می‌کنی؟ بیا کشتی بگیریم، هر کس زمین خورد، دیگری حق دارد او را بکشد». با هم کشتی گرفتند. پسر، دیو را زمین زد. دیو گفت: «ای مرد تو چگونه مسلمانی هستی که می‌خواهی مرا بکشی؟ اگر مرا نکشی همیشه غلام تو خواهم بود.» پسر او را نکشت. دیو گفت: «ما سه برادر هستیم. اگر توانستی آن دو برادرم را به زمین بزنی هنر کرده‌ای.»پسر، برادر وسطی را هم زمین زد، او نیز غلام پسر شده، اما به او گفت: «اگر برادر بزرگ‌تر ما بفهمد که غلام یک مسلمان شده‌ایم ما را می‌کشد. اگر با او کشتی گرفتی و زمینش زدی، تا به کتاب جلد قرمز قسم نخورد، رهایش نکن.» پسر رفت به قلعه دیو سومی. او را هم زمین زد. هر چه دیو قسم خورد که اگر رهایش کند با او کاری ندارد، پسر ولش نکرد. تاآخر دیو به کتاب جلد قرمز قسم خورد و پسر رهایش کرد. او هم غلام پسر شد و به او گفت: «ای مسلمان! از این قلعه که رد بشوی هفت شبانه روز باید راه بروی بعد به جایی میرسی که همیشه شب است. ظلمات است و تاریکی. برگ را آن جا بچین و فوراً برگرد. هفت روز و هفت شب در راه خواهی بود.» پسر رفت و به ظلمات رسید. برگ را چید. ناگهان یک روشنایی دید، رفت به طرف آن. خانه آراسته‌ای دید که چهل پله داشت و روی هر پله یک گلدان طلا بود. از پله‌ها بالا رفت و داخل اتاق شد. چهل دختر را دید که خوابیده بودند. میان آن‌ها دختری زیبا خوابیده بود که یک چراغ نقره‌ای پایین پایش و یک چراغ طلایی بالای سرش می‌سوخت. جوان بوسه‌ای از گونه راست او برداشت و گونه چپش را گاز گرفت. بعد لباس دخترها را با هم عوض کرد و بیرون آمد.رفت و رفت تا به قهوه‌خانه‌ای که برادرانش آن‌جا بودند رسید. برادرها فهمیدند که پسر کوچک‌تر برگ ظلمات را چیده است. نقشه‌ای کشیدند و در راه بازگشت به خانه او را در چاهی انداختند. برگ ظلمات را برداشتند و رفتند. اسب پسر کوچک دور چاه می‌گشت. مسافری آن را دید و فکر کرد که کره مادیانی در چاه افتاده است. از چند نفر دیگر کمک گرفت و جوان را از چاه بیرون آوردند. اسب خم شد و پسر سوار آن شد و رفتند به شهر خودشان. در آن جا پسر فهمید که چشم پادشاه معالجه شده است. لباس فقرا را پوشید و خود را به پادشاه نشان نداد.مدتی گذشت روزی دختر آمد و یک اعلان چسباند به دیوار خانه شاه که ما پسری را که برگ ظلمات را چیده است می‌خواهیم. پادشاه پسر بزرگ را فرستاد پیش دختر. دختر پرسید: تو برگ را چیدی؟ گفت: بله. گفت: نشانی‌هایش را بگو. پسر نتوانست بگوید. دختر اعلان دیگری به در خانه چسباند. این بار شاه پسر میانی را فرستاد. او هم نتوانست نشانی‌ها را بگوید. دختر لشکر را آماده کرد تا با پادشاه بجنگد. خبر به پادشاه رسید که پسر کوچک‌تر در شهر است. شاه چند نفر را فرستاد پسر را پیدا کردند، پسر لباسش را عوض کرد و پیش پادشاه رفت. پادشاه پرسید: تو برگ ظلمات را چیدی؟ پسر گفت: بله. بعداً تعریف می‌کنم.دیوها به پسر گفته بودند هر وقت گرفتاری برایت پیش آمد تار مویی از ما آتش بزن. هرجا باشی همان‌جا حاضر می‌شویم. پسر موی دیوها را آتش زد و هر سه دیو حاضر شدند. به همراه آن‌ها رفت به طرف لشکرگاه دختر. دختر تا آن‌ها را از دور دید فهمید این همان پسری است که برگ ظلمات را چیده است. آن‌ها رسیدند. دختر از پسر پرسید: تو برگ ظلمات را چیدی؟ پسر گفت: بله. بعد همه قضایا را تعریف کرد. دختر از او خواست که شوهرش بشود. به شاه خبر دادند. شاه دستور داد جشن گرفتند و دو برادر دیگر را هم دار زدند.