Eranshahr

View Original

بزرگمهر

افزوده شده به کوشش: شانلی ن.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: افسانه‌های اشکوربالا - ص ۱۱۱

صفحه: 365-367

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: بزرگمهر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: وزیر کافر

nan

یکی بود یکی نبود. پادشاهی بود دو وزیر داشت. یکی کافر و یکی مسلمان. روزی وزیر مسلمان یک گنج پیدا کرد و آن‌را به وزیر کافر نشان داد. وزیر کافر وقتی گنج را دید، قصد جان وزیر مسلمان را کرد. وزیر مسلمان گفت: چرا می‌خواهی مرا بکشی؟ وزیر کافر گفت: برای این‌که کسی از این گنج خبردار نشود. وزیر مسلمان گفت: پس شش درهم به زنم بده تا قرض‌هایم را بدهد و به او بگو اگر پسر زاییدی اسمش را بگذار بزرگمهر.وزیر کافر وزیر مسلمان را کشت و رفت درِ خانه او. به زنش شش درهم داد و گفت: وزیر به سفر رفته است و گفته اگر زنم پسر زایید اسم او را بزرگمهر بگذارد. پس از نه ماه و نه روز زن، پسری زایید و اسم او را بزرگمهر گذاشت. پسر بزرگ شد و به مکتب رفت. یک روز همکلاسی‌هایش به او گفتند: تو که معلوم نیست پدر و مادرت کیستند چرا فخر می‌فروشی؟ بزرگمهر به خانه آمد و به مادرش گفت: من دیگر به مکتب نمی‌روم.از آن به بعد صبح به بازار می‌رفت و شب برمی‌گشت. تا این که مادرش به او گفت: ای فرزند! ما نان می‌خواهیم چرا وقت را بیهوده تلف می‌کنی؟ بزرگمهر گفت: تهیه می‌کنم. فردا رفت جلو نانوایی به نانوا گفت: می‌دانم که آرد را از کجا مفت به دست می‌آوری. بند و بست‌هایت را رو می‌کنم. نانوا گفت: تو به کسی چیزی نگو در عوض هر شب بیا و یک من نان ببر. چند شب گذشت. تا این که مادر بزرگمهر به او گفت: ما که همیشه نمی‌توانیم نان خالی بخوریم، گوشت هم لازم است. فردا بزرگمهر به دکان قصابی رفت و کارهای خلاف او را به رخش کشید. قصاب گفت هر شب بیا و یک من گوشت ببر، ولی به کسی چیزی نگو.چند شب بزرگمهر و مادرش نان و کباب خوردند و تا این که مادرش گفت: ببین میتوانی کمی سبزی تهیّه کنی. فردا بزرگمهر به درِ یک باغ رفت و از باغبان مقداری سبزی خواست. باغبان گفت: بیا توی باغ تا کمی برایت بچینم. بزرگمهر وارد باغ شد. باغبان رفت سبزی بچیند. گوسفندی به درخت بسته شده بود و علف‌های دوروبرش را خورده بود و دیگر علفی نمانده بود. بزرگمهر بند گوسفند را باز کرد. گوسفند رفت کنار باغبان و شروع کرد به چریدن. باغبان ریسمان گوسفند را گرفت و به درخت بست. بزرگمهر باز هم گوسفند را رها کرد. باغبان گوسفند را بست. این کار سه بار تکرار شد. عاقبت باغبان عصبانی شد و سر گوسفند را برید. بزرگمهر گفت: ای نامرد چرا سه حیوان حلال را کشتی؟صاحب باغ که همان وزیر کافر بود، همه ماجراها را از ساختمانی دید. باغبان را صدا زد و گفت که پسر را ببرد پیش او. وقتی بزرگمهر پیش وزیر رسید، وزیر پرسید: به باغبان چه گفتی؟ بزرگمهر گفت: به او گفتم چرا سه حیوان حلال را کشتی؟ وزیر گفت: مگر یک گوسفند بیشتر بود؟ بزرگمهر گفت: با آن دو بره‌ای که در شکم دارد می‌شود سه تا. شکم گوسفند را پاره کردند دیدند دو تا بره توی آن است. وزیر پرسید: اسمت چیست؟ پسر گفت: بزرگمهر. وزیر او را شناخت. ناراحت شد. به باغبان گفت: پسر را ببر و طوری بکش که یک قطره خون از او به زمین نریزد. باغبان پسر را به گوشه‌ای از باغ برد. پسر به او گفت: کشتن من برای تو فایده‌ای ندارد. من می‌دانم که تو پسر فلان پادشاه و عاشق دختر این وزیر هستی. مرا نکش، به دردت می‌خورم. باغبان پسر را در زیر زمین پنهان کرد. وزیر به باغبان گفته بود که دل و قلوه پسر را کباب کند و برای او ببرد. بزرگمهر به باغبان گفت: به بازار برو در آن‌جا زنی یک بره ابلق می‌آورد که با شیر آدم پرورش یافته. آن بره را بخر و بکش و دل و قلوه‌اش را کباب کن و برای وزیر ببر. باغبان آن‌چه را که پسر گفته بود انجام داد.بزرگمهر دو سال در آن زیرزمین ماند. یک شب پادشاه خوابی دید. صبح به وزیر گفت: من خواب وحشتناکی دیدم که یادم نیست. تو باید هم خواب و هم تعبیر آن را به من بگویی. وزیر چهل روز مهلت گرفت. سی و نه روز گذشت و وزیر نتوانست چیزی بفهمد. ماجرا را برای باغبان تعریف کرد. باغبان گفت: من آن پسر را نکشته‌ام شاید او بتواند کمکی کند. پسر را آورد. وزیر، ماجرا را به او گفت. بزرگمهر جواب داد: من نه خواب می‌دانم و نه تعبیرش را. وزیر رفت پیش پادشاه و گفت: پسری هست که زیر دست من بزرگ شده، او می‌تواند خواب و تعبیرش را به شما بگوید. شاه قاصد دنبال پسر فرستاد، نیامد. آخر سر شاه پیغام داد: هر طور دوست داری پیش من بیا. بزرگمهر پیغام فرستاد: باید وزیر را زین کنید تا من سوار او بشوم و بیایم. شاه دستور داد وزیر را زین کردند. بزرگمهر سوار وزیر شد و به حضور پادشاه رفت و خواب و تعبیر خواب او را گفت بعد هم شرح حال خود را برای شاه تعریف کرد. شاه دستور داد وزیر را بکشند. پسرک را هم که خیلی باهوش بود به جای خود نشاند.