Eranshahr

View Original

بلبل

افزوده شده به کوشش: شانلی ن.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سیدحسین میرکاظمی

کتاب مرجع: افسانه‌های دیار همیشه بهار - ص ۲۲۳

صفحه: 393-394

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: بلبل

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: مادراندر - پدر

روایت دیگری است از افسانه پسری که توسط نامادری‌اش کشته و پخته می‌شود. از افسانه‌های معروف است. روایت کامل آن را از کتاب «افسانه های دیار همیشه بهار» می‌نویسیم.

خواهر و برادری بودند که با مادراندرشان زندگی می‌کردند. روزی از روزها، مادراندر به پدرشان گفت:پسرت را بکش می‌خواهم گوشتش را بخورم.پدر، پسرش را کشت و تحویل مادراندر داد. او هم گوشت تنش را کند و خورد. خواهر تنها ماند و با گریه و زاری استخوان‌های برادرش را در باغچه چال کرد. و این بود تا این‌که روزی از قبر برادر بوته‌ای رویید و هندوانه‌ای داد. خواهر هندوانه را چید و شکست و از آن یک بلبل درآمد و به سوی مادراندر پرکشید و آوازه‌خوان گفت:من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم.مادراندر گفت:- دوباره آوازت را بخوان!بلبل گفت:- دهانت را بازکن و چشمانت را ببند! تامن آوازم را بخوانم.مادراندر، این‌چنین کرد. آن وقت بلبل یک مشت سوزن به دهان مادراندر ریخت. سپس به سوی پدر پرکشید و آوازه خوان گفت:من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم.پدر گفت:- آوازت را دوباره بخوانبلبل گفت:- دهانت را بازکن و چشمانت را ببند! تا من آوازم را بخوانم.پدر، این‌چنین کرد. آن وقت بلبل یک مشت سوزن به دهان پدر ریخت. سپس به سوی خواهر پرکشید و آوازش را خواند:من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم، پدرم مرا کشت، مادرم مرا خورد، خواهرم استخوان‌هایم را در باغچه چال کرد.خواهر گفت: آوازت را دوباره بخوان!بلبل گفت:- دهانت را باز کن و چشمهایت را ببند! تا من آوازم را بخوانمخواهر این‌چنین کرد. بلبل که همان برادرش بود، یک مشت نخود و کشمش توی دهانش ریخت.