تاجری که به همراه زنش به خاک سپردنش
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الرل ساتن
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص ۲۲۷ نشر مرکز چاپ اول
صفحه: ۴۳-۴۵
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: تاجر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: مرد حمال
نوشتیم که یکی از کارکردهای قصه توجیه واقعیت است. در بعضی قصهها اختلاف طبقاتی در چیزهایی چون «خواست خدا» و «رنج و کار و زحمت» توجیه می شود. در قصه «تاجری که...» حتی آدمکشی قهرمان متمول قصه نوعی رنج بردن و زحمت کشیدن به حساب میآید. تا دارایی او توجیه شود.
مرد حمالی بود، یک روز داشت بار میبرد. رسید به یک باغ. بارش را زمین گذاشت و گفت: خدایا من یکی از بندگان تو هستم صاحب فلان، فلان شده این باغ هم یک بنده تو. اتفاقاً صاحب باغ توی بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنید و او را صدا کرد و گفت: حمالباشی، بارت را به مقصد برسان و برگرد اینجا، یک بار دارم میخواهم برایم به جایی ببری. حمال رفت و برگشت پیش صاحب باغ. دید او تکیه زده به مخدههای ملیلهدوزی و دم دستگاه مفصلی دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمدهاست. میخواهم شرح حال خودم را برایت تعریف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبی میکردی من میدهم. بنشین و گوش کن. حمالباشی قلیانی را که برایش آورده بودند، شروع کرد به کشیدن، مرد گفت: من پسر یک تاجر بودم و همیشه به نصیحتهای او گوش میکردم، تا اینکه پدرم مرد و من جای او نشستم و همراه شریکهایم شروع کردم به تجارت. کارمان بالا گرفت و همیشه ده دوازده تا از کشتیهایمان روی آب میرفت و میآمد. روزی توی کشتی نشسته بودم، که باد مخالف وزید و کشتی غرق شد. من داراییام را که توی یک جعبه بود حمایل کردم و خود را با تکه چوبی به جزیرهای رساندم. چند روزی در آن جزیره بودم و شکم خود را با میوهها سیر میکردم تا اینکه رد آب رودی را گرفتم تا به سرچشمهاش برسم، رفتم و رفتم یک وقت دیدم جلو دروازه یک شهر هستم. وارد شهر شدم از جیبم پول در آوردم نان بخرم گفتند این پول را اینجا قبول نمیکنیم. از توی جعبه ام پول طلا در آوردم و رفتم پیش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتی ماجرای مرا شنید از من خوشش آمد. مرا به خانهاش برد. دو سه روزی گذشت، هر روز دختری توی حیاط رفت و آمد میکرد که خیلی خوشگل بود. درباره دختر از صراف سئوال کردم گفت اگر او را میخواهی پیشکشات. دختر را عقد کردم و کنار دکان صراف یک دکان باز کردم و مشغول صرافی شدم.بعد از مدتی فهمیدم که در این شهر هر مرد و یا زنی بمیرد همسرش را با یک کوزه آب و یک سفره نان میاندازند توی چاه. روزی از زنم پرسیدم توی شهر شما اگر کسی زن بگیرد، میتواند زنش را با خودش به شهر دیگری ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. دیدم بد جایی گیر افتادهام؛ بعد از مدتی زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با یک کوزه آب و یک سفره نان توی چاه انداختند، هر چه التماس کردم فایدهای نکرد. وقتی به ته چاه رسیدم دیدم هزار زرع گشادی دارد و کلی استخوان روی هم ریخته. حساب کردم دیدم نان و آبی که برای من گذاشتهاند به روز چهارم نمیرسد، این بود که قناعت کردم، بلکه یک نفر دیگر را توی چاه بیندازند و با او شریک شوم. همه استخوانها را یک طرف جمع کردم، لباسها را هم جمع کردم یک طرف دیگر. بعد از دو روز یک نفر را انداختند پایین بیچاره از ترس مرد. خلاصه هفت سال ته چاه بودم و مردهخوری میکردم، هر کس را که پایین می انداختند اگر میمرد که هیچ اگر نمیمرد او را خفه میکردم و آب و نانش را بر میداشتم. یک روز دیدم گربه ای آمد و رفت سر وقت گوشت یک مرده، بعد هم رفت. فردا باز هم گربه آمد وقتی بر میگشت من دنبالش رفتم، یک وقت چشمم به یک روشنایی خورد، دنبال آن رفتم تا رسیدم کنار دریا از خوشحالی زمین را سجده کردم. برگشتم و هر چه کفش و لباس در مدت هفت سال جمع کرده بودم برداشتم و آوردم. دو شبانه روز کنار دریا نشستم تا این که دیدم یک کشتی میآید، وقتی جلوتر آمد، دیدم از کشتیهای خودمان است. سوار شدم و آمدم تمام لباس های مردهها را فروختم. در این نه سالی هم که نبودم، شاگردان و میرزاها، همه در آمد مرا جمع کردهبودند. این باغ را بیست و پنج روز است که خریدهام. مقصودم این است که تا رنج نبری و زحمت نکشی، مالدار نمیشوی.