تبهکار و نیکوکار
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.
شهر یا استان یا منطقه: خوزستان
منبع یا راوی: گردآورنده یوسف عزیزی بنی طرف - سلیمه فتوحی
کتاب مرجع: افسانه های مردم عرب خوزستان - ص ۶۴ نشر آنزان - چاپ اول ۱۳۷۵
صفحه: ۵۳-۵۹
موجود افسانهای: سه کبوتر سفید/ سه دیو
نام قهرمان: ابوالخیر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: ابوالشر
روایت دیگری تحت نام «خیر و شر» از کتاب «افسانههای شمال» در جای خود میآوریم که با روایت «تبهکار و نیکوکار» شبیه است، خصوصاً در استفاده از اسم معنی. در این روایت نیز قهرمان و ضد قهرمان با اسم معنی خیر و شر نام برده میشوند. و طبق معمول سرانجام تمام افسانهها این «خیر» است که موفق و سعادتمند میشود. متن کامل این روایت را از کتاب «افسانههای مردم عرب خوزستان» مینویسیم.
روزی، روزگاری دو پسر فقیر بودند که پیش یک نانوا ا کار میکردند. وظیفهی آنها آتش کردن و سوخت رساندن به تنور بود. گرچه در آن هنگام در شهرشان زمستان بود و باران در تپههای اطراف میبارید اما در دشتهای دور جنوب برداشت محصول آغاز شدهبود. یکی از پسرها رو به آن دیگری کرد و گفت:ـ برادر ما با کار کردن در مزارع میتوانیم بیش از آن چه در این نانوایی به ما میدهند به دست آوریم! از این رو آنان غذای مسافرت خود را در دو کیسهی چرم بز گذاشتند و راه افتادند.یکی از جوانها ابوالشر یا تبهکار و دیگری ابوالخیر یا نیکوکار نام داشتند. همین که از شهر بیرون رفتند ابوالشر گفت: ـ اجازه بده اول، نانی را که در کیسه شماست بخوریم و پس از آن که تمام شد نان توی کیسه ام را می خوریم. دوستش گفت «اشکالی ندارد». اما وقتی کیسه ابو الخیر خالی شد و یک لقمه نان از ابوالشر خواست، وی نپذیرفت و غذایش را با او قسمت نکرد. آنها سه روز به راه خود ادامه دادند و ابوالخیر یک تکه نان هم نخورد و زبانش یک ذره آب را مزهمزه نکرد. سرانجام در جایی ایستاد و به همراهش گفت: «حال که دلهامان با هم نیست اجازه بده از هم جدا شویم». آن دیگری موافقت کرد و گفت «من در این جاده مسطح راحت هستم اما شما بهتر است که از جاده بیراهه صخرهای بروی.» و از هم جدا شدند.ابوالخیر که از شدت گرسنگی دچار ضعف شده بود تصادفاً مسیری را دید که در یک سراشیبی از میان تپهها میگذشت. ناگهان به یک باغ بزرگ انجیر رسید که در دامنه کوهی قرار داشت. همان طور که گفتیم هنوز نیمههای زمستان بود اما درختان باغ پر از میوههای رسیده بود، میوههای سبز و سیاه! پسر جوان به سوی انجیرها هجوم برد و آن قدر خورد و خورد که دیگر نتوانست بخورد. آنگاه با دستهای خود از چاه پر آبی، آب خورد و پس از سیراب شدن، زیر یکی از درختان دراز کشید تا استراحت کند. در همین هنگام سه کبوتر سفید روی شاخههای درخت نشستند. یکی از آنها گفت: ـکفاش کوری که در خارج از شهر دکان دارد تمام روز را جان میکند، بیآنکه بتواند حتی یک دینار پس انداز کند. گرچه سه کوزه پر از طلا زیر قالب کفشدوزیاش در زیر زمین مدفون است. چه میشود اگر کسی این را به کفاش میگفت؟ و دیگری جواب داد: ـدرباره مردم شهر چه میگویی که برای هر لیوان آبی که میخورند، پول میپردازند؟ آنها اگر بفهمند و زیر دروازه شهرشان را حفر کنند به اندازه سیلاب، آب خواهند داشت! کبوتر سوم گفت: ـآن سلطان را چه میگویید که سر همه پزشکانی را که نتوانستند دخترش را معالجه کنند بریده است. او باید یک لقمه از گوشت سگ شکاری خود را به دخترش بدهد تا در همان آن بهبود یابد.ابوالخير همه این صحبتها را شنید. وقتی کبوترها پرواز کردند، وی از زیر درخت بلند شد دست و رویش را شست و با خود گفت «اگر خدا بخواهد، نخستین چیزی که باید انجام دهم، نزد مرد نابینا خواهم رفت تا ببینم آیا این حرفها حقیقت دارد یا خیر!» او کمربند خود را محکم کرد و از سراشیبی کوه پایین رفت. ابوالخير همین که به مغازه کفاش نابینا رسید کفشش را به او داد و پرسید: برای وصله کردن این کفش چقدر میگیری؟کفاش گفت: «یک دینار.» و آن را تعمیر کرد. ابوالخیر پول را به او داد و رفت. اما همین که اندکی دور شد، کفشش را درآورد و وصلههایش را پاره کرد. او منتظر ماند تا آفتاب پایین آمد، آنگاه نزد کفاش برگشت و گفت: برادرم، حاضرم به جای یک دینار دو دینار به شما بدهم اما خواهش میکنم این بار با دقت بیشتری تعمیرش کن. مرد نابینا تا غروب آفتاب روی این کفش کار کرد. وقتی هوا تاریک شد، ابوالخیر گفت: برادر، من در این شهر غریبم و جایی برای خوابیدن ندارم، آیا اجازه می دهی شب را در مغازهات به سر ببرم؟ مطمئن باش به چرمهایت دست نخواهم زد؟ کفاش مغازه را به روی ابوالخیر بست و به خانه رفت. ابوالخیر همین که تنها شد زمین زیر قالب کفشدوزی را حفر کرد و سه کوزه پر از سکه طلا را در آنجا یافت. روی سرپوش کوزه سوم نوشته شده بود «لعنت بر پدر و مادر و خود کسی که بخواهد با پول تنگدستان ثروتمند شود.» وی گنج را دوباره در همان جایی که یافته بود زیرزمین گذاشت و فقط چند قطعه طلا برداشت و در چفیه خود پیچید. صبح زود، وقتی کفاش برای باز کردن مغازه خود آمده بود، ابوالخیر گفت: ـمن دارم از گرسنگی میمیرم. این سکه طلا را بگیر و یک سینی پنیر و کیک و عسل برایم بیاور، چون شنیدهام که شهر شما به داشتن عسل خوب معروف است. مرد نابینا آنچه را که به او گفته بود انجام داد. هنگامی که ابوالخیر قسمتی از غذای شیرین و خوشمزه را خورد به کفاش گفت: ـ بقیه را برای خانواده ات ببر. زن کفاش که تا آن هنگام جز محرومیت و بدبختی چیزی نچشیده بود از فرط خوشحالی به آواز خواندن پرداخت. او از آن غذا به بچههایش نیز داد و خدا را شکر کرد. پس از مدتی ابوالخیر به کفاش گفت: ـ اینجا پول زیاد است، برو و یک بره تودلی بخر که هم ترد و هم برشته باشد! وقتی آنچه را که میخواست خورد بقیه را به خانه کفاش فرستاد. زن فقیر به شوهرش گفت: «امروز این نعمتها از کجا بر سر و روی ما میبارد؟» و با شادی خنده بلندی سر داد. وقتی کفاش به مغازه اش برگشت ابوالخیر گفت:بیا تا اموال شما را نشان دهم.و سه کوزه مملو از طلا را از زیر قالب کفشدوزی بیرون کشید و آنها را به دست مرد نابینا داد. اما کفاش گفت: ـ نه برادر این طور نمیشود. وقتی دو نفر با هم به شکار می روند، صید خود را با هم تقسیم میکنند و سهم مساوی میبرند. اجازه بده این گنج را میان خودمان تقسیم کنیم. ابوالخیر گفت: ـ بگذار فقط خدا شاهد من و شما باشد. من فقط یک دستمال پر را برمیدارم تا مرا به شهرمان برساند. و کفاش را ترک کرد و رفت. وقتی ابوالخیر وارد شهر بزرگ خودشان شد به بازار سرپوشیده شهر رفت و در یکی از قهوهخانهها نشست و گفت: من تشنه هستم! اگر خدا را میپرستید یک لیوان آب به من بدهید. مردانی که دور و برش بودند به او گفتند: ـوقتی هر لیوان آب برای ما کلی قیمت دارد چطور به شما آب بدهیم؟ ابوالخیر گفت: فقط یک جرعه به من بدهید تا من آنقدر آب برایتان پیدا کنم که این دشت شما را پر کند. مردم، سلطان را خبر کردند و ابوالخیر به کاخ سلطان احضار شد. سلطان به ابوالخیر گفت:ـ اگر شما برای من آب پیدا کنی، همه مملکتم را به شما میدهم. ابو الخیر گفت: ـ من فقط ده تا پانزده نفر مرد با بیل و کلنگ میخواهم تا حفاری را شروع کنم. سلطان، مردانی را در اختیارش گذاشت و آنان زمین نزدیک دروازه شهر را که ابوالخیر نشان داده بود کندند. گودالی را که کنده بودند به زحمت تا کمرشان میرسید که آب سیلابوار جریان پیدا کرد. همۀ مردم شهر خوشحال شدند. سلطان به ابوالخیر گفت: ـ هرچه بخواهی در اختیار توست. اما ابوالخير فقط مقداری پول خواست تا بتواند به سرزمین پادشاهی برسد که دخترش بیمار بود .اما ابوالخير وقتی وارد شهر شد و دید که جمجمهها روی دیوارهایش ردیف شدهاند فهمید که اینجا همان جایی است که کبوترها دربارهاش صحبت می کردند. او به حضور شاه رسید و با کمال جرأت گفت: پادشاها من همان کسی هستم که دخترت را درمان خواهم کرد! شاه او را بر حذر داشت و گفت: ـ آنچه را در توان نداری، به عهده نگیر. به آن همه جمجمه روی دیوار نگاه کن، اگر موفق نشوی سر شما هم به آنها ملحق خواهد شد. اما اگر دخترم را معالجه کردی او را به عقد شما در خواهم آورد. ابوالخیر شرایط شاه را پذیرفت. او گفت: سگ شکاری شاه را بیاورند. سنگ را کشت و گوشتش را پخت و یکی دو لقمه از آن را به خورد شاهزاده داد. دختر از بستر برخاست، چشمانش را باز کرد و گفت: «من کجا هستم؟».شاه گفت: ـدخترم را در برابر یک فنجان قهوه به شما میدهم و هیچ مهریه دیگری نمیخواهم. پس از آنکه لباس بلند حریر را بر تن شاهزاده پوشاندند، قاضی را آوردند تا خطبه ازدواج را بخواند، شاه گفت: ـ شما شاهزاده را نجات دادی و اکنون شرعاً از آن شماست. میخواهم ببینم چه آرزویی داری تا برآورده سازم؟ ابوالخیر گفت: ـ پیش از هر چیز من یک نانوایی میخواهم که به نام من ساخته شود تا هر کسی بتواند آزادانه نانش را از آن تهیه کند. شاه دستور داد یک تنور نانوایی خوب ساخته شود. مردم فقیر و گرسنه از همه نقاط مملکت به این نانوایی میآمدند و به طور رایگان نان خوب و برشته میخوردند. در همان هنگام ابوالشر مشغول برداشت محصول بود. کارش که تمام شد تمام پولی را که به دست آورده بود خرج کرد و مجبور شد برای هر لقمه نان سرگردان شود و دست به گدایی بزند. یک روز کسی به او گفت: ـ چرا همیشه نزد من مینالی! در اینجا، شخصی یک نانوایی باز کرده که در آن نان مجانی به مردم میدهد. به آنجا برو و شکمی از عزا در بیاور. أبوالشر گفت: «رفتم که رفتم.» وقتی به نانوایی رسید از دور نگاهی کرد همسفر قدیمیاش ابوالخیر را دید که با همسرش نشسته بودند. ابوالشر با خود گفت: «آن آدم گرسنه حالا صاحب نانوایی شده! راستی این اتفاق چگونه رخ داده؟» و ابوالخیر را صدا زد و گفت: ـ برادر بیا و به من بگو، از چه راهی به این خوشبختی دست یافتی که اگر نگویی ترا میکشم. ابوالخیر گفت:ـ هرچه دارم از خدا دارم و من برای همه چیز حاضرم، بیا برویم. و پس از چند لحظه ابوالشر را زیر درخت انجیر در آن باغ جادویی نشاند و خود به خانه برگشت. در آن هنگام، درخت انجیر خشک شده و چشمه آب به یک گودال گل آلود تبدیل شده بود. سه دیو از جا پریدند و گفتند: «وقتی ما صحبت میکردیم باید کسی گوش کرده باشد وگرنه چگونه کفاش سه کوزه طلایش را پیدا کرده و یک رودخانه در آن شهر جاری شد و دختر پادشاه درمان یافت؟» ابوالشر پس از شنیدن حرفهایشان گفت: ـ بیشک کسی اینجا بوده و به حرفهای شما گوش داده وگرنه فکر میکنید جز شما سه نفر با این دهانهای گشادتان کس دیگری در دنیا زندگی نمی کند؟ ابوالخیر صحبت های شما را شنیده است! دیوها پرسیدند: ـنام شما چیست؟ و او در پاسخ گفت «ابوالشر» آنگاه دیوها گفتند: ـبگذار هر یک از شما طبق نامی که دارید پاداش ببینید. آنان ابوالشر را گرفتند و او را تکه پاره کردند و در چاهی خالی انداختند.