Eranshahr

View Original

تقدیر (1)

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.

شهر یا استان یا منطقه: شهر سفید (خراسان)؛ روستائیان اطراف «تربت حیدریه» نقل می‌کنند شهر سفید در زمانهای بسیار قدیم شهری بوده است نزدیک «محولات» و مقر پادشاهان آن سامان.

منبع یا راوی: تأليف دکتر ابراهیم شکورزاده

کتاب مرجع: عقاید و رسوم مردم خراسان، صفحه ۴۰۴ انتشارات سروش چاپ دوم ۱۳۶۳

صفحه: ۸۱-۹۲

موجود افسانه‌ای: پیرمرد تقدیر‌نویس

نام قهرمان: پادشاه شهر سفید

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: جهان

در افسانه‌هایی که سینه به سینه از مردمی به مردمان دیگر رسیده‌است، نقد و تفسیرناپذیری آن مسأله‌ای عمومی است. در این افسانه‌ها سرنوشت را نمی‌توان تغییر داد و دست‌ زدن به هر تمهیدی برای عوض کردن سیر قضا و قدر کاری عبث و بیهوده است. تردیدی نیست که تقدیرگرایی ریشه در باورها و فرهنگ مردم دارد و البته مرتبط با حوادث گوناگون و تاریخ پر فراز و نشیب یک ملت و آرزوهای بر باد رفته او است.

به چراغ گفتم قصه بگو، گفت چی بگم؟ گفتم هر چه دلت می‌خواهد، چرخی زد نشست و گفت: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در زمان قدیم پادشاهی بود به نام «الهاک‌شاه» که در «شهرسفید» حکومت می‌کرد. روزی از روزها در اتاق خودش نشسته بود چشمش در آیینه به عکس خودش افتاد دید موهای سر و صورتش سفید شده و گرد پیری بر عارضش نشسته است. ناگهان غم به دلش افتاد. فکر کرد شصت هفتاد سال از عمرش گذشته و تاکنون چهار زن گرفته اما از هیچکدام اولادش نشده است. با خودش گفت: «چرا اجاق من باید کور باشد؟ در دنیا دردی بدتر از درد بی اولادی نیست!» همینکه به یاد آورد که پس از مرگ کسی را نخواهد داشت که بجای او به تخت بنشیند و چراغش را روشن نگاه دارد منقلب و ناراحت شد. برای رفع دلتنگی به فکر افتاد برود به شکار. پیشخدمت مخصوص خود را صدا زد و گفت: «زود برو به طویله شاهی و به میر آخور ما بگو اسبی راهوار برای من زین کند که قصد شکار دارم». پیشخدمت نزد میر آخور رفت و امر پادشاه را به او ابلاغ کرد. میرآخور به یک طرفه‌العین اسبی زیبا و راهوار آماده کرد و به حضور برد. پادشاه سوار بر اسب شد و هی بر مرکب زد، تک و تنها پشت به شهر و رو به بیابان براه افتاد. تقدیر چنین خواست که آن روز پادشاه، هر چه اسب تاخت و به هر نقطه از کوه و دشت و بیابان که رفت شکاری نیافت. اندک اندک روز به آخر رسید و آفتاب در افق فرو رفت. پادشاه خواست عنان بگرداند و به شهر برگردد اما ترسید مبادا در تاریکی راه را گم کند و سرگردان بشود. پس با خود گفت: «بهتر آنست که در دامن کوه و حاشیه جنگل قدری جستجو کنم و پناهگاهی برای خود دست و پا کنم و شب را تا صبح در آنجا بسر برسانم.» نگاهی به اطراف خود انداخت و چند لحظه تفحص کرد. ناگهان چشمش به مغاره‌ای افتاد. پیش رفت دید غار بسیار بزرگی است، مدخل آن قدری تنگ ولی عقب آن فراخ و وسیع است. با خود گفت: «امشب را در اینجا بسر می‌برم تا ببینم فردا صبح چه پیش می‌آید.» پس اسب خود را در جلو مغاره به درختی بست و خود داخل غار شد. چند قدمی که پیش رفت دید در انتهای غار نوری سوسو می‌زند. کنجکاو شد، با احتیاط پیش رفت ببیند این نور از کجاست و مربوط به چیست؟ وقتی به انتهای غار رسید دید پیرمردی خمیده‌ پشت و سپید موی روی زمین نشسته است، موهای سرش از دو طرف تا به شانه‌ها رسیده، ابروان بلند و پرپشت او تاشقیقه‌هایش کشیده و ریشش از ناف گذشته و بر دامنش ریخته است. چشمه آبی از جانب راست او از زمین می‌جوشید و پس از طی چند وجب راه دوباره در جانب چپ او به زمین فرو می‌رود. تعداد بیشماری کاغذ پاره هم در پیش روی او بر زمین ریخته است. پیرمرد هر چند لحظه یکی از کاغذها را بر می دارد، چیزی بر آن می‌نویسد و بلافاصله کاغذ را در آب می‌اندازد. الهاک‌شاه دورادور مدتی در حرکات و سکنات پیرمرد خیره شد. پیرمرد در سکوت و خلوت شب همچنان سرگرم کار خود بود و هیچ توجه و اعتنائی به او نداشت. الهاک‌شاه عاقبت طاقت نیاورد، جلو رفت و به پیرمرد سلام گفت. پیرمرد بدون آنکه سر بردارد و به الهاک‌شاه نگاه کند، گفت: «السلام علیک ای الهاک‌شاه!» الهاک‌شاه از شنیدن اسم خودش تعجب کرد پیش خود گفت: «این پیرمرد اسم مرا از کجا می‌داند و چطور مرا ندیده می‌شناسد؟» نگاهی به پیرمرد کرد وگفت: «ای پیرمرد تو کیستی و از کجا آمده‌ای؟ شغل تو چیست و اینجا چه می‌کنی؟» پیرمرد جواب داد کاری به کار من نداشته باش و از من چیزی نپرس!» الهاک‌شاه گفت: «من سلطان این دیار هستم و حق دارم که هر چه بخواهم از تو بپرسم». پیرمردگفت: «هر که می‌خواهی باش، اما اگر خیلی اصرار داری بدان که من تقدیر نویس هستم و نیمی از قدرت عالم در دست من است».الهاک‌شاه از طرز حرف زدن و نگاه و حرکات پیرمرد دچار حیرت شد و وقتی دانست که او تقدیرنویس است خود را در مقابل نیروی معنوی و باطنی او ضعیف و کوچک احساس کرد. مخصوصاً از مشاهده آبی که از زمین می‌جوشید و چند قدم دورتر مجدداً به زمین فرو می‌رفت مبهوت شده بود. نمی‌دانست چه بگوید و چه بکند. چند دقیقه ساکت همان‌جا ایستاد و بعد ناگهان فکری به خاطرش رسید. با خود گفت خوبست درد بی اولادی و سرگذشت خود را به این پیرمرد بگویم و از او بخواهم که تقدیر را تغییر بدهد و در کار من چاره‌ای بکند و اگر در حدود قدرت او باشد کاری کند که من صاحب فرزند بشوم و بی‌جانشین نمانم. پس روی به پیرمرد کرد و گفت: «ای پیر روشن‌ضمیر، چنانکه می‌دانی من الهاک‌شاه سلطان شهر سفید هستم. تا بحال چهار زن به عقد ازدواج خود در آورده‌ام اما از هیچ‌یک از آنها اولادی برای من بوجود نیامده است و چون فکر می‌کنم که پس از مرگ جانشینی نخواهم داشت بسیار دلتنگ و افسرده هستم. ترا بخدا در حق من دعایی کن و از دست تقدیر بخواه که به من اولادی عطا کند». پیر مرد نگاهی به الهاک‌شاه انداخت و گفت: «ای الهاک‌شاه غصه‌نخور، تو از زن چهارم خود که «گل چهره» نام دارد بتازگی صاحب اولاد شده‌ای ولی آثار این حمل هنوز در رحم و شکل او ظاهر نشده است. به شهر و دیار خود برگرد و درد و غم خود را فراموش کن».الهاک‌شاه از این مژده بی‌اندازه خوشحال شد. پرسید: «بگو ببینم اولاد من پسر است یا دختر؟» پیرمرد جواب داد: «دختر است». شاه گفت: «در جام تقدیر نگاه کن و بگو که دختر من نصیب کدام شاهزاده خواهد شد و شریک زندگانی او چه کسی خواهد بود؟» پیرمردگفت: «دختر تو با شاهزادگان ازدواج نمی‌کند و نصیب اصیل‌زادگان نخواهد شد بلکه با فرزند حرامزاده یکی از کنیزکان تو ازدواج خواهد کرد». الهاک‌شاه از شنیدن این حرف یکه خورد و به فکر فرو رفت. دوباره پرسید: «این پسر حرامزاده از کدام کنیز بوجود خواهد آمد؟» پیرمرد جواب داد: «مدتی است که یکی از کنیزکان شما با یکی از غلامان دربار مخفیانه و بی‌رعایت قوانین شرعی و عرفی جمع شده و آن کنیز از آن غلام بار حمل برداشته و بزودی پسری از آنها بوجود خواهد آمد و همین پسر در آینده با دختر تو ازدواج خواهد کرد».پشت شاه از شنیدن این سخنان لرزید. به پیرمردگفت: «ای پیرروشن‌ضمیر تو می‌دانی که من شاهم و آبرو و شرف من اجازه نمی‌دهد که به چنین ننگی تن در بدهم. از تو خواهش دارم که دست تقدیر را عوض کنی و وصلت دختر مرا به یکی از شاهزادگان و امرای مملکت حواله نمایی». پیرمرد گفت: «تقدیر تغییرنمی‌کند!» شاه هرچه اصرار و التماس کرد پیرمرد نپذیرفت و پاسخ رد به او داد. در این موقع ناگهان الهاک‌ شاه دید که یک سینی پر از غذاهای خوش‌ بوی و رنگ از در غار داخل شد و در هوا چرخ‌زنان پیش آمد و به طرف پیرمرد رفت و در مقابل او خود بخود به زمین نشست. پیرمرد کاغذها را کنار گذاشت، آستین‌ها را بالا زد و شروع به خوردن غذا کرد. پس از آنکه چند لقمه خورد و سیر شد الهی شکری گفت و دست خود را در آب چشمه شست. سینی غذا مجدداً با ظرفهای خالی خود‌بخود به هوا برخاست و چرخ‌زنان از در غار بیرون رفت. الهاک‌شاه از دیدن این منظره بکلی مات و مبهوت شده بود. خواست حرفی بزند دید زبانش بند آمده است ناچار زبان بسته به گوشه‌ای نشست. تا سپیده صبح در همانجا ماند. صبح زود از پیرمرد خداحافظی کرد و بر اسب نشست و به سرعت به شهر سفید برگشت. همه جا آمد تا به شهر خودش رسید. در شهر سفید همه در انتظار بازگشت او بودند و از غیبت یک شبه او بسیار نگران شده بودند. همینکه چشم درباریان و مردم به او افتاد همه خوشحال شدند و خدا را شکر کردند که وی به سلامت به پایتخت برگشته است اما شاه سر را پایین انداخته بود و به کسی نگاه نمی‌کرد. با چهره افسرده از اسب به زیر آمد و یکسر به اطاق خود رفت در این موقع وزیر اجازه حضور طلبيد. الهاک‌شاه اجازه ورود داد. وزیر داخل شد سر فرود آورد و تعظیم و سلام کرد ولی شاه هیچ پاسخی نداد و حتی نگاهی هم به او نکرد. وزیر تعجب کرد و گفت: «قربان خاک پای مبارکت گردم، مگر خدای نکرده اتفاق ناگواری افتاده است که شهریار ما اینطور افسرده و ملول بنظر می‌رسند؟» شاه جواب داد: «ای وزیر مرا آسوده بگذار و هیچ مگو درد بی اولادی شب و روز مرا رنج می‌داد به همین جهت به قصد شکار سر به بیابان گذاشتم تا درد خود را فراموش کنم اما از دیروز تابحال درد دیگری بر آن افزوده شد که صدبار از درد بی اولادی بدتر است و هیچ درمان ندارد». وزیر عرض کرد: «قربان هیچ دردی نیست که درمان نداشته باشد. درد خود را به من بگویید شاید بتوانم چاره‌ای برای آن پیدا کنم». شاه گفت: «اگر چاره دردم را فراهم نکنی چه می‌گویی؟» وزیرگفت: «هر مجازاتی که سلطان معین فرمایند بی چون و چرا خواهم پذیرفت». شاه گفت: «پس از سالها آرزو خداوند اولادی به من عطا کرده ولی آنهم مقدر شده است که نصیب یک پسر حرامزاده بشود». پس از گفتن این حرف آنچه در غار دیده و شنیده بود از اول تا آخر برای وزیر شرح داد. وزیر گفت: «قبله عالم، قربانت گردم چاره این کار آسان است. اگر اجازه بفرمائید فردا طبيبي احضار می‌کنیم و دستور می‌دهیم همه کنیزکان دربار را معاینه کند، هر کنیزی که حامله باشد از شهر بیرون می‌بریم و در پای قلعه خرابه‌ای که دور از شهر است و دیوارهای بلند و عظیم دارد می‌گذاریم و دیوار قلعه را روی او خراب می‌کنیم تا در زیر آوار جان بدهد و طفلی هم که در شکم اوست از بین برود». شاه از این گفته خوشحال شد و گفت: «بسیار خوب به همین طریق عمل کن». فردا صبح وزیر طبیب حاذقی احضار کرد و دستور داد کنیزکان را یک‌یک معاینه کند و کنیز باردار را بیابد. طبیب نیز چنین کرد و کنیزی را که حامله بود یافت و به وزیر تحویل داد. وزیر هم او را برداشت و با چند نفر از سربازان ورزیده با کلنگ و بیل از شهر خارج شدند و به سوی قلعه خراب براه افتادند. در آنجا وزیر دست و پای کنیز را بست و او را در پای دیوار انداخت و به سربازان دستور داد که دیوار قلعه را بر روی او خراب کنند. سربازان نیز با بیل و کلنگ به جان دیوار افتادند و در یک چشم برهم‌زدن دیوار را از پای‌بست ویران کردند. دیوار با صدای مهیبی بر روی کنیزک افتاد و او جان به جان آفرین تسلیم نمود. اما از تقدیر الهی و مشیت ربانی طفل از شکم مادر به در آمد و در زیر دو کلوخ بزرگ که سر بهم آورده بودند سالم ماند. وزیر و همراهانش پس از سرازیر کردن دیوار به تصور اینکه کنیزک در زیر آوار مرده و طفل او هم معدوم شده است سوار بر اسب شدند و به شهر بازگشتند. از قضای روزگار، گله‌ای در آن حدود می‌چرید. چوپان آن گله عادت داشت که هر روز در موقع عبور از آنجا ساعتی در سایه دیوارهای آن خرابه بیارمد و گوسفندان و بزهای خود را نیز به آنجا ببرد تا از گرمای آفتاب در امان باشند. در آن‌ روز یکی دو ساعت پس از خراب شدن دیوار، چوپان بر حسب معمول گله را به آنجا برد و خود در گوشه‌ای آرمید. یکی از بزهای گله که شیر فراوانی داشت از گله جدا شد و چراکنان به دیوار قلعه که خراب شده بود رسید. صدایی شبیه به صدای بچه خود شنید پیش رفت و طفل را دید که در میان دو کلوخ دهان باز کرده گریه می‌کند. به امر خداوند به سوی طفل رفت و پستان خود را در دهان او گذاشت و او را از شیر خود سیر کرد. شب وقتی چوپان به خانه بازگشت صاحب بز که پیرزنی بود نزد چوپان آمد و بز خود را از او گرفت و به خانه خود برد وبه عادت معمول ظرفی در زیر پستان او گذاشت که شیر او را بدوشد. دید پستان بزش خالی است. فوراً نزد چوپان رفت و گفت: «شیرهای بز من کو، چرا پستانش خالی است؟» چوپان گفت: «شاید از مردم ده کس دیگری اشتباهاً شیر بز تو را دوشیده و برده باشد». ناچار بر بالای بام قلعه رفت و فریاد زد، اما هیچکس جوابی به او نداد. پیرزن مأیوس شد فردا باز هم قضیه تکرار شد. پیرزن به چوپان گفت: «حتماً دزدی در این اطراف پیدا شده که شیر بز مرا می‌دوشد. از این به بعد مواظب باش و ببین چه کسی شیر او را می دوشد». صبح روز بعد چوپان به دنبال بز آن پیرزن راه افتاد و تا شام مراقبت کرد ببیند چه کسی شیر او را می‌برد. نزدیکهای ظهر وقتی گله را برای استراحت به طرف خرابه برد مشاهده کرد که بز دوید و به سوی دیوار خراب قلعه رفت و در کنار دو کلوخ بزرگ ایستاد و پستانش را در لای شکاف کلوخ‌ها گذاشت و پس از چند دقیقه بع‌بع‌کنان از آن محل دور شد. چوپان جلو رفت و دید که بچه شیرخواری در لای کلوخهاست. خیلی تعجب کرد. کلوخها را پس زد بچه را برداشت و با گوسفندها و بزهای خود دوان دوان پیش پیرزن رفت. پیرزن دید امروز هم پستان بزش شیر ندارد. به چوپان پرخاش کرد و گفت: «ای چوپان یا تاوان شیر بز مرا بده و یا بگو شیر او را کدام دزد بی مروت دوشیده است، من ترا امین می‌دانم و بزم را به تو می‌سپارم تو چرا مراقبت نمی‌کنی؟» چوپان گفت: «بی حوصله نباش تأمل کن تا دزدی که شیرهای بز تو را می‌خورده است به تو نشان دهم». پس از گفتن این حرف برگشت و بچه شیرخواری را که در لای کهنه‌ای پیچیده بود آورد و به پیرزن داد و گفت بگیر این همان کسی است که هر روز شیرهای بز تو را می‌خورد». پیرزن از دیدن آن بچه شیرخوار بسیار متحیر شد گفت: «این بچه را از کجا آورده‌ای؟» چوپان گفت: «امروز وقتی گله را به چرا بردم این بچه را در زیر کلوخهای دیوار قلعه مجاور که بتازگی به امر سلطان خراب کرده‌اند یافتم. از قرار معلوم مادرش در زیر آوار جان داده ولی این بچه از قدرت خدا سالم مانده است. بز تو هم همه روز می‌رفته و او را شیر می‌داده است». پیرزن از شدت حیرت نمی‌دانست چه بگوید و چه بکند. فریادی از روی شادی کشید و گفت: « خدایا ترا شکرمی‌گویم که به قدرت خودت این طفل را در زیر خروارها خاک و سنگ حفظ کردی و رزق و روزی او را به شیر بز من حواله نمودی». آنگاه بچه را از چوپان گرفت و به منزل خود برد و چون در دنیا هیچکس را نداشت دل به مهر آن طفل بست و تمام هم خود را صرف نگهداری و تربیت او نمود. هیجده سال گذشت. پسر در مکتب درس خواند و چون باهوش و زیرک بود گذشته از درس و مشق تمام کارهای روستایی و کشاورزی را آموخت. کار کرد و زحمت کشید و به زور بازوی خودش مال و ثروت زیادی بدست آورد. کم کم مقداری زمین خرید و آباد کرد و خانه قشنگی هم برای خودشان ساخت و اسباب زندگی و آسایش پیرزن را که مادر خود می‌دانست از هر جهت فراهم کرد. روزی از روزها الهاک شاه در بارگاه خودش نشسته بود و فکر‌ می‌کرد. با خود گفت: «مدتی است که با لباس مبدل بگردش نرفته‌ام و از احوال رعیت و مملکت خود خبر ندارم، خوب است فردا با وزیر خودم بروم چند روزی در گوشه و کنار مملکت سر بزنم ببینم مردم در چه حال‌اند و چه می‌کنند». وزیرش را احضار کرد وگفت: «وسائل سفر را فراهم کن که فردا بطور ناشناس چند روزی به سفر برویم». وزیر دو دست را به علامت قبول و اطاعت روی چشمها گذاشت و از در خارج شد. فردا صبح الهاک‌شاه با وزیرش لباس مبدل پوشیدند و از شهر سفید خارج شدند. نزدیکهای ظهر به چشمه‌ای رسیدند. در کنار چشمه اتراق کردند. ناهار خوردند و استراحت کردند و از نو براه افتادند. تنگ غروب به یک آبادی رسیدند. الهاک‌شاه به وزیرش گفت: «هوا تاریک شده خوب است شب را در اینجا بیتوته کنیم و ضمناً ببینم مردم در این ده چه می‌کنند و روزگار را چگونه می‌گذرانند. در این گفتگو بودند که به در خانه‌ای رسیدند. در را کوبیدند جوانی خوش سیما آمد در را باز کرد و گفت: «شما کی هستید؟» الهاک‌شاه و وزیرش گفتند: «ما دو مسافریم راه را گم کرده‌ایم امشب را جایی به ما بدهید استراحت کنیم». جوان گفت: «بفرمائید تو» شاه و وزیرش از اسب پیاده شدند. اتفاقاً اینجا خانه همان پیرزن بود و آن جوان هم پسر خوانده پیرزن و همان بچه‌ای بود که چوپان از زیر خرابه‌های دیوار قلعه پیدا کرده و به او سپرده‌بود. جوان فریاد زد: «مادر بیا مهمان آمده است برای آنها غذا فراهم كن!» بعد مرکب شاه و وزیر را به طویله برد و خودش برگشت به اتاق پیش مهمانها نشست. پیرزن فوراً قدری اشکنه آماده کرد و آورد گذاشت جلو مهمانها. الهاک‌شاه یک لقمه می‌خورد و یک نگاه به پیرزن می‌کرد لقمه دیگری می‌خورد و یک نگاه به جوان می‌کرد. پس از صرف غذا رو به وزیرش کرد و گفت: «تو خیال می‌کنی که این جوان فرزند این پیرزن باشد؟» وزیرگفت: «این زن خیلی پیر است و فکر نمی‌کنم فرزندی به این جوانی داشته باشد». شاه از پیرزن پرسید: «این پسر فرزند تو است؟» پیرزن در جواب گفت: بلی فرزند خودم است. شاه گفت: «تو به این پیری چطور ممکن است فرزندی به این جوانی داشته باشی؟» پیرزن به بهانه آب آوردن پسرش را به حیاط فرستاد و بعد آهسته به شاه گفت: «راستش را بخواهید این پسر فرزند من نیست، چوپان من او را از زیر کلوخها پیدا کرده است». و بعد شروع کرد تمام قضایا را از اول تا آخر برای شاه و وزیر تعریف کرد غافل از اینکه این شخصی که در جلو او نشسته است الهاک‌شاه است و اگر به هویت پسر پی ببرد پسر را زنده نخواهد گذاشت. شاه و وزیر از شنیدن این حرف ناراحت شدند. شاه منتظر شد تا پیرزن از اتاق بیرون رفت بعد رو به وزیر کرد و گفت: «ای وزیر دیدی که تقدیر با ما چه‌ها کرد؟» وزیر گفت: «قبله عالم غصه نخورید، این جوان را می‌کشیم و شما را از این غصه و نگرانی خلاص می‌کنیم». شاه گفت: «انسان چطور ممکن است میزبان خود را بکشد؟ من نان و نمک این جوان را خورده‌ام و نمی‌توانم به کشتن او راضی شوم». وزیر گفت: «ما خودمان او را نمی‌کشیم بلکه بعنوان قاصد او را می‌فرستیم به شهر سفید نامه سربسته‌ای به دستش می‌دهیم و در نامه هم می‌نویسیم که به محض رسیدن به شهر وزیر دست چپ او را بکشد و پیکرش را از دروازه شهر آویزان کند». شاه گفت: «بد فکری نیست». همان شب وزیر نامه را نوشت شاه هم امضاء کرد. وزیر نامه را مهر کرد و در پاکت گذاشت و سرش را بست، روی پاکت هم نوشت که هیچکس حق ندارد جلو این جوان را بگیرد و این جوان خودش باید داخل قصر شود و نامه را به وزیر برساند. صبح که شد به پیرزن گفتند ما دیگر زحمت کم می‌کنیم. اما نامه‌ای داریم که باید به شهر سفید به دست فلان وزیر برسد، کاغذ را به دست پسرتان بدهید ببرد به شهر برساند هر قدر پایمزد او باشد می‌دهیم پیرزن گفت: «نمی‌شود، من پیر هستم پایم لب گور است و جز این پسر کسی را ندارم نمی‌توانم او را از خودم دور کنم. اگر بمیرم کی چشم و زنخ (چانه) مرا خواهد بست؟» وزیر یک مشت اشرفی توی دامن پیرزن ریخت و گفت: «بیا این نصف حق الزحمه پسرت، در نامه نوشته‌ایم وقتی پسرت نامه را به شهر سفید رسانید یک کیسه اشرفی که نصف دیگر حق‌الزحمه‌اش باشد به او بپردازند، از این گذشته از اینجا تا شهر سفید هم راهی نیست امروز که پسرت برود فردا بر می‌گردد». اشرفی‌ها چشم دل پیرزن را کور کرد به طمع افتاد و گفت: «خوب من راضیم به رضای شما». شاه و وزیر از طرح نقشه و نتیجه‌ای که گرفته بودند خوشحال شدند پسرک به اشاره مادر به راه افتاد و خود را با شتاب عصر همان روز به شهر سفید رسانید و وارد قصر شد دید باغ وسیع و مصفائی است از کنار دیوار قصر جوی آبی می‌گذرد، از فرط خستگی لب جوی نشست، سفره غذایی را که مادرش برایش بسته بود باز کرد چند لقمه‌ای خورد و همانجا روی زمین دراز کشید و خوابید. در این موقع دختر پادشاه پنجره قصر را باز کرد و نگاهی به درون باغ انداخت. چشمش افتاد دید جوان خوش صورت و خوش قد و بالائی در کنار جوی آب خوابیده است. به یک‌ دل نه، به صد دل عاشق او شد. با خود گفت خوب است بیدارش کنم ببینم کیست و از کجا آمده است. انگشتر خود را از انگشتش بیرون آورد و به یک نخ ابریشمی بلند بست و بطرف پسرک انداخت انگشتر خورد به صورت پسرک بیدار شد. چشمش افتاد به دختر پادشاه او هم نه به یک‌دل بلکه به صد دل عاشق دختر پادشاه شد. دختر پرسید: «ای جوان تو کی هستی و از کجا می‌آیی؟» جوان گفت: «من قاصدم و نامه‌ای برای وزیر شاه آورده‌ام». دختر گفت: «اسمت چیست؟» پسر گفت: «جهان». دختر گفت: «آیا ممکن است نامه‌ات را ببینم؟» جهان گفت: «بلی ولی بشرطی که نامه را پیش خودتان نگه ندارید امانت است». دختر پادشاه قبول کرد. جهان کاغذ را به نخ ابریشم بست و دختر کاغذ را بالا کشید و خواند همینکه از مضمون آن مطلع شد رنگش پرید و با خود گفت: «عجب پدر بیرحمی دارم که دستور داده است یک چنین جوان زیبائی را بکشند». فوراً كاغذ دیگری برداشت و خط پدرش را تقلید کرد و به وزیر نوشت که ای وزیر این جوان پسر برادر من است، بمحض اینکه به شهر رسید دخترم را برای او عقد کن تا فردا شب خودم برسم و جشن بگیریم و شادمانی کنیم، و اگر خلاف دستور بکنی تو را تبعید و مجازات می‌کنم و امضاء پدرش را هم تقلید کرد، مهر سلطنتی را هم زیر نامه زد و نامه را در پاکت گذاشت و به جهان گفت: «برو، خودت این نامه را به وزیر بده و بگو که از طرف شاه است». جهان نامه را برد به وزیر داد. وزیر آن را خواند فوراً دستور داد که شهر را آب و جارو کردند و به در و دیوار آذین بستند. بعد حمام را قرق کردند، پسر را به حمام فرستاد و لباس‌های فاخر و زیبا به او پوشانید. جهان از همه جا بی‌خبر التماس می‌کرد که ای بابا مرا بگذارید مادرم تنهاست. گفتند که نمی‌شود لباسهای فاخر آوردند تنش کردند. قاضی آمد عقد آنها را بست و آنها را دست به دست دادند. جهان با خود گفت: «خدایا آنچه می‌بینم در خواب است یا بیداری؟» به دور و بر خود نگاه کرد دید تمام مردم در جشن عروسی او شرکت کرده‌اند و لشکریان چوگان بازی و اسب‌دوانی می‌کنند. فهمید که خیر همه اینها در بیداری است. تن به قضا داد و دیگر هیچ نگفت. فردا صبح الهاک‌شاه و وزیرش از سفر برگشتند دیدند که در شهر قیامتی برپاست. شاه خیال کرد واقعه ناگواری اتفاق افتاده است. خوب دقت کرد دید خیر مردم دارند شادی می‌کنند. از یک رهگذر پرسید: «چه خبر است؟» رهگذر گفت: «دختر شاه را عروس کرده‌اند». دود از کله الهاک‌شاه بلند شد. پرسید: «او را برای کی عقد کرده‌اند؟» رهگذر گفت: «برای پسر برادر شاه» الهاک‌شاه بیشتر تعجب کرد به وزیرش گفت: «بیا خودمان به قصر برویم ببینیم چه خبر است؟» با شتاب بطرف قصر رفتند. شاه لباس سلطنت پوشید و به تخت نشست و فوراً وزیر دست چپ خود را به حضور طلبید و با غضب تمام پرسید: «کی به تو دستور داد که دختر مرا برای این پسر عقد کنی؟» وزیر دست چپ عرض کرد: «قربان، قبله عالم خودشان دستور داده بودند»، این را گفت و نامه را دو دستی به شاه تقدیم کرد. الهاک‌شاه نامه را خواند و حیرت کرد. دید نامه به خط خودش است اما آنچه در آن نوشته شده درست عکس دستوری است که داده. رو کرد به وزیر دست راست و گفت: «این نامه را بگیر و ببین خط و امضای من است؟» وزیر به نامه نظر انداخت و عرض کرد: «چرا قبله عالم خط و امضای شماست اما مضمون نامه چیز دیگری است». شاه پرسید: «پس چرا چنین شده است؟» وزیر گفت: «شاهنشاها قربانت گردم تقدیر تغییر پذیر نیست لابد اراده خداوندی چنین حکم کرده است هر چه اراده خداست بپذیرید، مصلحت در همانست. وانگهی چه بهتر که داماد شما در بین مردم به نام برادرزاده‌تان معروف شده است». شاه حرف وزیر را پذیرفت جهان را پیش خود طلبید، درست به صورت و اندام او نگاه کرد دید واقعاً جوان زیبا و برازنده‌ایست خوشش آمد و گفت راضیم به رضای خدا، قربان مشیتش بروم، هر چه پیش آید خوش آید، پس تاج پادشاهی را بر سر او گذاشت و خود در گوشه خلوتی به عبادت خداوند پرداخت. فردا جهان از شاه اجازه خواست که مادرش را هم پیش خودش به قصر شاهی بیاورد. شاه اجازه داد و جهان مادرش را آورد پیش خودش در قصر نگاه داشت و همه تا آخر عمر به خوشی و کام دل زندگی کردند. الهی نصیب و قسمت همه خوشی باشد، قصه ما به سر رسید کلاغ به خانه‌اش نرسید.