Eranshahr

View Original

تعبیر خواب

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سيد أبوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: قصه‌های ایرانی - جلد دوم - ص ۸۲انتشارات امیرکبیر - چاپ اول ۱۳۵۳

صفحه: ۷۵-۷۹

موجود افسانه‌ای: دختر پری‌زاده- نره‌ دیو - دخترعموی دختر پری‌زاده

نام قهرمان: جواد خان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: دختر پادشاه- پادشاه و وزیرش

تعبیر خواب در فرهنگ عامیانه فصل وسیعی را به خود اختصاص داده است و اعتقاد به خبردهی از وقایع آینده توسط خواب از اهم نکات آن است. در قصه‌ها و افسانه‌ها نیز این اعتقاد به خوبی مشهود است. در روایت تعبیر خواب که قصه‌ای جادویی است همین اعتقاد به چشم می‌خورد و خالقان آن برای برجسته‌تر کردن این عقیده حتی آن را به معامله می‌گذارند و آنکه خواب را از آن خود می‌کند از موهبت تعبیر شدن آن برخوردار می‌شود. و هیچ‌کس، حتی وزیر و پادشاه نمی‌تواند مانع از تعبیر عملی آن گردد. چرا که این به معنای جنگ با مقدرات است و نتیجه‌ای جز شکست‌ عاید جنگندگان نمی‌شود.

چوپانی خسته از کار روزانه سر ظهر خوابش برد. ساعتی خوابید و بعد بلند شد و به رفقایش گفت: خواب دیده‌ام می‌خواهم بروم ببینم تعبیرش چیست. بعد گوسفندها را برداشت و به خانه برد و راه افتاد طرف شهر. نرسیده به شهر چند تا از رفقایش او را دیدند و پرسیدند: کجا می‌روی؟ گفت می‌خواهم بروم خوابم را تعبیر کنم. یکی از آنها که نامش جواد بود گفت: من یک گاو شیرده دارم، آن را به تو می‌دهم تو هم خوابت را به من بده. آخوندی را خبر کردند و آخوند دعایی خواند و خواب چوپان را داد به جواد چوپان و گاو این یکی را داد به آن. جواد چوپان راهی شهر شد وقتی به آنجا رسید رفت بالای سر در طویله پادشاه پنهان شد. با خودش گفت روزها بیرون می‌روم و شب‌ها همین جا می‌خوابم. دختر پادشاه عاشق جوان زیبایی شده بود به نام جواد قناد. پادشاه هم همه خواستگاران دختر را رد می‌کرد. روزی دختر پادشاه به جواد قناد گفت: من امشب دو تا اسب بادی و مقداری لوازم و پول و طلا مهیا می‌کنم. تو نیمه شب نزدیک سردر طویله قصر بیا تا با هم فرار کنیم. جواد قناد قبول کرد. دختر پادشاه رفت و به مهترها دستور داد دوتا اسب بادی حاضر کنند، خودش هم یک خورجین پر از طلا و جواهر آماده کرد. جواد قناد نیمه شب به طرف سردر طويله حرکت کرد، اما ترس توی دلش ریخت و با خودش گفت: اگر پادشاه بفهمد خان و مان مرا بر باد می‌دهد. برگشت به خانه‌اش. نیمه‌شب دختر پادشاه خورجین را برداشت و دوتا اسب را دم طویله آورد و صدا زد: جواد خان. جوابی نیامد. دختر نزدیک‌تر رفت وگفت: جواد خان. جواد چوپان پیش خودش گفت: عجب... دختر پادشاه اسم مرا از کجا می‌داند؟ دختر باز صدا کرد: جواد خان. جواد چوپان جواب داد: بله، گفت: بیا تا برویم. جواد سوار یکی از اسب‌ها شد. دختر از جلو و جواد چوپان از عقب حرکت کردند. مدتی گذشت. دختر دید صدایی از جواد خان در نمی‌آید گفت: چرا زبانت بند رفته، دیگر از خاک پدرم دور شده‌ایم. قدری دیگر تاختند. دختر برگشت و نگاه کرد دید به جای جواد قناد، یک مرد کثیف و چرک و نکبت بر اسب سوار است و از پی او می‌آید. نهیب زد که: پدرسوخته تو چرا با من آمدی؟ جواد چوپان گفت: خودت مرا صدا زدی و گفتی بیا. دختر دیگر روی برگشت نداشت، از اسب پیاده شد و روی سبزه‌ها نشست و پیش خود فکر کرد که بهتر است این مرد را امتحان کنم. یک سکه توی جامی گذاشت و گفت: برو این جام را پر از آب کن وبیاور. جواد خان رفت و رفت تا به چشمه آب رسید. دید چشمه آب ندارد اما سکه وسنگ‌های قیمتی در آن فراوان است. شروع کرد به جمع کردن سکه‌ها و سنگ‌ها و جام را از آن پر کرد و برگشت. دختر دید جواد جام را پر از سنگ‌هایی کرده که با هر دانه‌اش می‌شود مملکتی را خرید. گفت: ای پدرسوخته این سنگ‌ها را از کجا آوردی؟ جواب داد: از توی چشمه. دخترگفت: باز هم هست؟ جواب داد: دیگر تمام شد. دخترگفت: بیا برو و خانه‌ای برای من بخر که تمیز باشد. غلام و کنیز هم داشته باشد. جواد چوپان رفت تا رسید به در دکان یک کفش‌دوز. مرد کفش‌دوز از جواد پرسید: چرا این طرف و آن طرف می‌گردی؟ جواد گفت: می‌خواهم برای دختر پادشاه، خانه‌ای تمیز با نوکر و کنیز بخرم. کفش‌دوز آنها را برد به خانه‌ای که می‌خواستند. دختر و جواد وسایلشان را چیدند بعد هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با هم عروسی کردند. روزی دختر به جواد گفت: ما باید با پادشاه این شهر رابطه داشته باشیم. آن وقت شروع کرد به یاد دادن رسم و رسوم دربار به جواد. این کار هفت روز و هفت شب طول کشید. به پادشاه خبر دادند که مردی می‌خواهد به دیدنش برود. موقعی که جواد با غلامانش می‌خواست به دربار پادشاه برود، دختر یک سکه گران قیمت به دست یکی از غلامان داد و گفت موقعی که بر می‌گردید این را به کسی می‌دهی که کفشهای جواد خان را جفت می‌کند و جلوی پایش می‌گذارد. جواد خان از جلو و غلام‌ها از عقب او راه افتادند تا رسیدند به دربار پادشاه. درباریان جلوی جواد تعظیم کردند. پادشاه جلوی پایش برخاست. جواد رفت جای او بر تخت نشست. پادشاه هم ناچار روی یک صندلی نشست. بعد دستور قلیان داد. جواد قلیان را از دست پادشاه گرفت و آنقدر کشید که آتش قلیان پوت (خاکستر) شد. بعد هم بلند شد و غلام‌ها به دنبالش بیرون آمدند. سکه را به دربان که کفش‌های جواد خان را جلوی پایش جفت کرده بود دادند و رفتند. پادشاه به وزیر گفت: عجب مرد ثروتمندی بود. وزیر گفت: این جور که می‌گویید، نبود. یک چوپان بود. پادشاه گفت: نه معلوم بود ثروتمند است. مثل اینکه چیزی هم به دربان دادند. دربان را صدا کردند، دربان سکه را به آنها نشان داد. پادشاه دید این سکه به اندازه نصف مملکتش می‌ارزد. پادشاه گفت: دیدی گفتم ثروتمند است. وزیر گفت: نه، این‌جور هم نیست. من تدبیری دارم. بهتر است سراغ او بفرسیتم و بگوییم سه تا دیگر از این سکه بفرستد تا پادشاه چهار گوشه تختش بگذارد. پادشاه فکر وزیر راپسندید. غلامی را صدا زد تا پیغام را به جواد برساند. غلام به در خانه جواد خان رفت و پیغام پادشاه را رساند. جواد خان به غلام گفت: فردا صبح سه طبق برایتان می‌فرستم. غلام رفت، دختر وقتی فهمید پادشاه چه پیامی داده و جواد چه جوابی، گفت: ای چوپان پدرسوخته، چرا این وعده را دادی حالا من از کجا سه طبق سکه بیاورم. گفت: غصه نخور من می‌آورم. راه افتاد و رفت و رفت تا به همان چشمه رسید. دید چشمه پر از آب است و عکسی توی آب چشمه افتاده است که «نه بخوری و نه بپاشی فقط سیل (تماشا) جمالش کنی». این طرف و آن طرف را نگاه کرد دید کسی نیست. عاقبت چشمش به بالای درخت افتاد و دید بالای درخت دختری نشسته است مثل یک تکه ماه. دختر گفت: اینجا چه‌کار می‌کنی؟ گفت آمدم سکه ببرم، اما سکه‌ای نیست. گفت: غصه نخور من هر قدمی که برمی‌دارم سیصد تا از آن سکه‌ها زیر پایم بیرون می‌آید. جواد با دختر راه افتادند و آمدند به خانه. دختر پادشاه تا چشمش به دختر زیبا افتاد شروع کرد به سرزنش جواد که: ای پدرسوخته من ترا آوردم و آدمت کردم این دیگر کیست که با خودت آورده‌ای؟ جواد گفت: این دختر هر قدمی که بر می‌دارد سیصد تا از آن سکه‌ها از زیر پایش بیرون می‌آید. دختر پادشاه با دختر پری‌زاده خیلی دوست شد. دختر چند قدمی راه رفت. جواد سه طبق از سکه پر کرد و برای پادشاه فرستاد. وزیر باز فکر دیگری کرد و گفت باید از او سه دسته گل قهقهه بخواهید،‌ گل قهقهه در این دنیا پیدا نمی‌شود. اگر او گل قهقهه را بفرستد معلوم است که از آن دنیا هم خبر دارد. پادشاه باز دربان را به خانه جواد فرستاد و تهدید کرد: اگر سه دسته گل قهقهه برایم نفرستی خانمانت را بر باد می‌دهم. وقتی دربان پیغام شاه را به جواد داد، جواد گفت: فردا عوض سه دسته، سه طبق برایتان می‌فرستم. دختر پادشاه وقتی فهمید پادشاه چه خواسته و جواد چه جوابی داده گفت: ای چوپان پدرسوخته زندگی مرا تو به باد فنا دادی. دختر پری‌زاد به جواد گفت: می‌روی صد قدم بالاتر از چشمه‌ای که مرا دیدی، آنجا کنار یک درخت چنار چشمه‌ای است. به هیچ طرف نگاه نمی‌کنی. زود دستت را می‌کنی زیر کحم (قسمت سنگ‌چین مظهر قنات و دهانه چشمه) چشمه، آنجا شیشه‌ای هست که شیشه عمر دیو است. آن را برمی‌داری و نگاه می‌کنی به بالای درخت. دخترعموی من آنجا نشسته به او می‌گویی که دختر عمویت منزل ماست. اگر گفت که مگر دختر عموی من نمی‌داند که من اسیر نره دیو هستم، شیشه عمر دیو را به او نشان بده. بعد او را سوار اسب کن و به اینجا بیاور. او هرقهقهه‌ای بزند صد دانه گل قهقهه از دهانش می‌ریزد. جواد خان سوار اسب شد و همه کارهایی که دختر پری‌زاد گفته بود انجام داد. دیو می‌خواست به آنها حمله کند که جواد شیشه عمرش را به زمین زد و او را کشت، بعد دختر را سوار اسب کرد و به خانه آورد. دختر پادشاه با دیدن دختری که همراه جواد بود شروع کرد به سرزنش جواد، اما وقتی فهمید که دختر با هر قهقهه صد دانه گل قهقهه از دهانش می‌ریزد با او دوست شد. از گل‌هایی که از قهقهه دختر درست می‌شد، سه طبق پر کردند و برای پادشاه فرستادند. دختر دومی نامه‌ای هم به خط پدر پادشاه نوشت و آن را همراه طبق برای پادشاه فرستاد. در نامه از قول پدر پادشاه نوشته شده‌بود: جای ما خوب است شما هم همراه وزیر فردا به دیدن ما بیایید. فردا صبح پادشاه قاصد فرستاد که: ما چطور باید به دیدن پدرم برویم؟ جواب دادند: باید شما را بکشند. آنها را کشتند و در قبر گذاشتند. جواد خان بر تخت نشست و پادشاه شد.