تقدیر (2)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: سیب خندان و نارگریان ص ۹۱ انتشارات فرید چاپ اول ۱۳۷۰
صفحه: ۹۳-۱۰۱
موجود افسانهای: سیمرغ- پیامبر تقدیرنویس-
نام قهرمان: پسر پادشاه مشرقزمین
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: دختر پادشاه مغربزمین- سه برادر پیر
در زمینه گسترده افسانهها و ادبیات عامیانه، تخیل نامحدود است. سخن گفتن جانوران، گیاهان، درختان و اشیاء با چنان مهارت و دقتی ارائه میشود که برای شنونده واقعی و باورکردنی میآید. تخیل چه در زمینه افسانهها و چه در اساطیر، پیوسته در پرواز و دگرگونی بوده است. این تنوع تا روزگار ما نیز ادامه داشته و نمودهای آن را در بسیاری از فیلمهای امروزی میتوانیم مشاهده کنیم. یکی از ارکان اصلی افسانهها و اساطیر تخیل است و بدون تخیل، بشر نمیتوانسته به دنیای شگفتانگیز و پرتنوع تکنولوژی امروز برسد.
روزی «سیمرغی» در آسمان پرواز میکرد و برای خود از این سو به آن سو میرفت، تا آنکه در میانچمنزاری قصری دید که تا آن روز ندیده بود. به قصر فرود آمد و داخل آن شد و چندی نگذشت در گوشهای از قصر مردی را با موهای انبوه نشسته دید. بیشتر که پیش رفت او را شناخت، سلام کرد و گفت: «ای پیامبر امروز سخت مشغول نوشتن هستی، و حالا وقت آنرسیدهاست بگویی برای چه این قدر مینویسی؟». پیامبر پاسخ داد: «ای سیمرغ من تقدیر را مینویسم». سیمرغ پرسید: «ممکن است مرا هم باخبر کنی که تقدیر چه کسی را در نوشتن داری!» پیامبر گفت: «ای سیمرغ تقدیر پسر مشرقزمین و دختر مغربزمین را مینویسم». سیمرغ گفت: «ای پیغمبر بگو آنها چندسالهاند؟» پیامبر گفت: «ای سیمرغ آنان هنوز در پشت پدر و در کمر مادرند!». سیمرغ گفت: «پس ای پیامبر این چه تقدیری است که مینویسی؟» پیامبر گفت: «کار من همین است.» وسیمرغ از قبول آنچه پیامبر میگفت طفره میرفت. تا آنکه پیامبر گفت: «حالا سیمرغ بگذار بنویسم تا ببینم خدا چه خواهد کرد».چندی گذشت و سیمرغ باخبر شد زن پادشاه مغربزمین دختری زاییده است. با خود گفت: «دختر را میدزدم تا ببینم بقیه پیشبینی پیامبر چه خواهد شد». سیمرغ در آسمان بود که دید دختر پادشاه مغربزمین را در حوضی شستشو میدهند. بال به زیر گرفت و پایین آمد و دختر را از دست کنیزان ربود و با خود برد. کنیزان از فرط ناراحتی به سر زدند و به سوی پادشاه دویدند و گفتند سیمرغ چه کرد. پادشاه دستور داد تا تیراندازان به سراغ سیمرغ بروند، و چون از آنان کاری بر نیامد و سیمرغ رفته بود، از راه باز ماندند و برگشتند. پادشاه تن به رضا داد و گفت تقدیر چنین باد که پیش آمده است. سیمرغ دختر را به جنگلی برد که در آن ساکن بود، و از آن پس چون دایهای به بزرگ کردن دختر پرداخت. و اما بشنویم از سوی دیگر که در همان زمان زن پادشاه مشرقزمین وضع حمل کرد و پسری زایید. دختر در جنگل و پسر در شهر بزرگ شدند. گذشت و گذشت تا آنکه پادشاه مشرقزمین بیمار شد و وزیر خود را که تاکنون از او خیانتی ندیده بود، فراخواند و گفت: «ممکن است دیگر نتوانم به زندگیم ادامه دهم، و چون فرزندم هنوز به سن هیجدهسالگی نرسیده، تو پس از من تا او به سن قانونی برسد حکومت کن!». چندی بعد پادشاه درگذشت و وزیر انجام امور مملکت را در دست گرفت. گذشت و گذشت تا پسر پادشاه به سن هیجدهسالگی رسید و وزیر پیمانی را که شاه با او بسته بود به یاد داشت. وزیر در پی پسر پادشاه فرستاد و داستان وصیت پدر باز گفت، و از او خواست تا کار سلطنت را قبول کند. پسر گفت: «ای وزیر تا دنیا را نگردم و از جهان سر در نیاورم، هرگز دل به سلطنت نخواهم داد». وزیر هرچه پافشاری کرد پسر پادشاه نپذیرفت، و دست آخر بار بربست و راهی سفر شد. در این میان پسر وزیر هم خواست با او سفر کند. آن دو به راه افتادند و آن قدر رفتند و رفتند تا خسته شدند، و در جایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود پسر وزیر گفت: «بیا تا بازگردیم!» پسر پادشاه گفت: «من به راه ادامه خواهم داد تو میتوانی روی به پشت کنی». پسر وزیر همین که خواست برود پسر پادشاه از اسب خود که خسته بود پایین آمد و گفت: «این مرکب دیگر به کار من نمیآید، او را باز بگردان، برای آنکه در ادامه این راه نه آب است نه علف، و نهایت تلف خواهد شد». پسر وزیر چون به پیش پدر درآمد داستان باز بگفت و وزیر گفت: «او هم خسته خواهد شد و ادامه نتواند داد». پسر پادشاه مشرقزمین رفت و رفت تا به ویرانهای رسید. چندی در ویرانه استراحت کرد و دوباره به راه افتاد. رفت و رفت تا به درخت پرمیوهای رسید. درخت فریاد میزد: «ای رهگذران کجایید بیایید و میوه مرا بخورید!». پسر در تعجب شد و گفت: «باید به سرزمین جادو رسیده باشم». درنگ نکرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا باز به درختی دیگر رسید. درخت پرمیوه بود و حرف نمیزد. پسر با خود اندیشید: «این چه رازی است آن درخت فریاد برآورده بود بیایید میوههای مرا بخورید، و این یک چنان آرام و خاموش است که آن سرش ناپیداست!» و بالاخره به این نتیجه رسید، باز در سرزمین جادو قرار دارد. جوان خسته بود و فکر و خیال فراوان کرد و با خود گفت: «هرطور شده بنشینم و قدری استراحت کنم». نشست و مدتی بر درخت تکیه داد و بعد بلند شد و بی هیچ اتفاقی از درخت دور شد. رفت و رفت تا در سر راهش با سگ سفیدی روبرو گردید که حامله بود و بچههایش در شکمش سر و صدا به راه انداخته بودند. با خود گفت: «این چه رازی است بچههایش به دنیا نیامده سر و صدا راه انداختهاند؟» پسر پادشاه از رمز و راز سرزمینی که در آن پا به راه نهاده بود سر درنمیآورد و با شگفتی از خود میپرسید: «راستی اینجا کجاست؛ این از آن دو درخت، یکی به حرف و دیگری خاموش، و این از سگی که هنوز نزاییده بچههایش در شکمش به داد و فریادافتادهاند!» در این فکر و خیالها بود که احساس تشنگی کرد، و چندی نگذشت به سر چاهی رسید و دید پیرزنی از چاه آب میکشد. گفت: «مادر تشنهام و اگر زحمتی نیست قدری از آب کوزهات بده تا بنوشم» پیرزن گفت: «بگذار اول کوزهام را آب کنم تا بعد به تو آب بدهم!». پسر پادشاه گفت: «باشد» اما کمی که حواسش سر جایش آمد مشاهده کرد پیرزن مدام با سطل آب از چاه میکشد و در کوزه میکند، و کوزه پرنمیشود! جوان از این که پیرزن به او آب بدهد ناامید شد و راهش را گرفت تا برود. پیرزن گفت: «کجا» گفت: «تو به من آب ندادی، من هم به راه خود ادامه میدهم!». پیرزن گفت: «آخر تا این کوزه پر نشود نمیتوانم به تو آب دهم». جوان گفت: «چهل سطل دیگر هم در کوزهات بریزی ممکن است پر نشود!» پیرزن گفت: «درست گفتی، تا کوزهام پر نشود به تو آب نخواهم داد.» پسر پادشاه از آنجا دور شد. پسر پادشاه باز رفت و رفت تا به جایی رسید که بسیار سبز بود و آب فراوان داشت و در آنجا شتری میچرید، اما شتر آن قدر لاغر بود که دل جوان به حال او سوخت. جوان به راه ادامه داد و باز آنقدر رفت تا به دشتی رسید که مردی کمر بسته با داس گندم درو میکرد و توجه نداشت که گندمها نارس و یا رسیده است. با خود گفت: «به حتم دیوانه است!». پسر پادشاه پیش رفت و از او پرسید: «برای چه اینگونه درو میکنی، رسیده و نارس برایت فرق نمیکند». مرد روی ترش کرد و با خشونت گفت: «از سر راهم کنار برو و گورت را گم کن وگرنه با همین داس تو را هم درو میکنم!» پسر پادشاه رگ غیرتش بالا آمد و سر جای خود ایستاد. مرد گفت: «گفتم که برو، و تازه مگر میخواهی چه چیزی را بفهمی، من مأمور از جانب کسی هستم که دست هیچکس به او نمیرسد. حالا برو و دیگر سؤال نکن. جوان باز به راه خود ادامه داد تا به پیرمردی رسید که مشغول به کار بود. سلام کرد و گفت: «ای پدر از وضع این سامان سر در نمیآورم و به راستی دچار نگرانی هستم، اگر برایت ممکن است شب را به من جایی بده تا صبح زحمت کم کنم. مرد پیر گفت: «باشد، تو مهمان هستی، و مهمان هم هدیه خداست». مرد پیر از کار دست کشید و در حالی که عصازنان حرف میزد با پسر پادشاه مشرقزمین به سوی خانه خود به راه افتاد. در را پیرزنی به روی آنان باز کرد، و تا چشمش به آنها افتاد گفت: «ای مرد غذای خودت زورکی است حالا مهمان هم آوردهای!» و از درست کردن غذای اضافی سر باز زد. مرد پیر غذای خود را با پسر قسمت کرد، و بعد جا انداخت و کنار جوان به خواب رفت. سپیده سر نزده پسر پادشاه و پیرمرد از خواب بیدار شدند و مرد پیر از جوان پذیرایی کرد. پسر پادشاه مهر پیرمرد را به دل گرفت و با خود گفت: «بهتر است هر چه مرا در راه پیش آمد، با او در میان گذارم.» و بعد فکر کرد: «از کجا معلوم پیرمرد هم از دیار پریزادان و جادوگران نباشد!» در همین حال بد به دل راه نداد و خطاب به پیرمرد گفت: «ای پدر سفری بس دشوارپیشرو داشتم و در راه چه چیزهایی که ندیدم». پیر مرد گفت: «اگر گفتنش را خیر میدانی و از دست من کاری ساخته است، بگو تا بشنوم!» جوان از درخت میوهدار سخنگو، از درخت پرمیوه آرام، ازسگ حاملهای که بچههایش در شکمش حرف میزدند، از زن پیری که هرچه با سطل آب از چاه میگرفت و در کوزه میریخت و پُر نمیشد، و از شتر لاغری که درعلفزاری سبز و پر آب میچرید، و بالاخره از مرد دروگری که گندم رسیده و نارس را با هم به تیغه داس میسپرد گفت. مرد پیر چون حرفهای پسر پادشاه تمام شد، گفت: «ای جوان به تو نان و آب دادم، و پناهی که شب را به صبح رسانی، و حال از تو تقاضا دارم راهت را بگیر و برو که من هیچ نمیدانم!» پسر پادشاه گفت: «ای پدر تا پاسخم را نگیرم، تو را ترک نخواهم کرد.» پیرمرد گفت: «برو و از برادر بزرگترم بپرس». پسر پادشاه گفت: «تازه با این سن و سال و قامت خمیده و عصای به دست برادر بزرگتر هم داری؟!» مرد پیر گفت: «آری، و حالا از تو خواهش میکنم راه خود بگیر و برو!». جوان نشانی برادر مرد را گرفت و باز پا در راه نهاد. غروب نشده به جایی که برادر مرد ساکن بود رسید. مردی را دید که سر و رویش به پیری میزد اما مثل دیگر برادرش پیر نمینمود. سلام کرد و گفت: «از راه رسیدهای بیش نیستم، و برای شب در جستجوی پناهی هستم!». مرد پسر پادشاه را به خانه خود برد ولی زنش چندان روی خوش نشان نداد. صبح که شد جوان حقیقت را با مرد در میان گذاشت. مرد هم چون برادرش گفت، هیچ چیز نمیداند و بهتر است برود و از برادر بزرگترش سؤال کند. پسر پادشاه راست بیابان را گرفت و رفت. رفت و رفت تا غروب نشده به در خانه برادر بزرگ آن دو برادر رسید. در زد و مرد سرحالی که ریشهای سیاهی داشت در را باز کرد. جوان گفت: «خستهام و در جستجوی جانپناهی برای شب هستم». مرد گفت: «خوش کردی که آمدی.» و او را به درون خانه هدایت کرد. همسر مرد تا جوان را دید لبخند به لب آورد و گفت: «خوش آمدی مهمان حبیب خداست!» هنوز چندی از نشستن جوان در خانه مرد نگذشته بود که زن را صدا کرد و گفت: «برای مهمانمان هندوانه بیاور». زن که حامله بود از چهل پله پایین رفت و هندوانه آورد. مرد تا هندوانه را دید گفت: «هندوانه بدرد نخوری است، برو یکی دیگر بیاور!» زن رفت و هندوانهای دیگر آورد، این هندوانه هم از نظر مرد برای مهمان خوب نبود. خلاصه زن هفت بار رفت و آمد تا هندوانه مطلوب پیدا شد. مرد هندوانه را برید و از پسر پذیرایی کرد. شام که خوردند، خوابیدند و سپیده سر نزده هر سه بیدار شدند. جوان همین که صبحانهاش را تمام کرد، رو به سوی مرد گفت: «خواهشی دارم امیدوارم آن را برآورده کنی». مرد پرسید: «آن چیست؟» پسر پادشاه هر چه تاکنون دیده بود برای او تعریف کرد، و در آخر گفت: «برادرانت گفتند همه سوالهای مرا تو پاسخ خواهی داد». مرد که عمر زیادی داشت و از دو برادر دیگرش بزرگتر بود، حاضر شد پاسخ سؤالهای پسر پادشاه را بدهد. گفت: «آن درختی که داد میزد بیایید و میوه مرا بخورید، دختر دامنآلودهای است که با هرکس در رسد معاشقه میکند. درختی که آرام بود و سر در خویش داشت، دخترپاکیزهدامنی است که دست نامحرمی او را لمس نخواهد کرد. آن سنگ هم سال صدوسیزده است، که در سال صدوسیزده هیچکس به هیچکس نیست و فرزند مادر را نمیشناسد. هرکس به فکر خود است و مردم از هم دور میشوند. آن پیرزن هم آدمی است سیری نمیداند، و آنقدر طماع است که هرچه بهدست آورد، باز کم است. آن شتر هم آدم مالداری است که هرچه جمع میکند، نمیخورد، و نهایت موجود بدبختی است. و آنکس که درو میکرد، عزرائیل است. وقتی دست بهکار شود نگاه نمیکند این کودک است یا جوان و یا پیری که صد سال دارد». جوان با مرد کهن سال که بس جوان مینمود هنوز کار داشت، و وقتی از سخن باز ماند گفت هنوز سؤال دارم و آن مربوط به تو و برادرانت است. مرد گفت: «بپرس». گفت: «با آنکه تو از دیگر برادرهایت پیرتری، اما به ظاهر بسیار جوان مینمایی راز این قضیه در کجاست؟». گفت: «آن دو برادرم زنهای بدخلق و نکاره دارند. درحالی که من زنی خوشخلق و سازگار و مهربان دارم». گفتوگویشان که به اینجا رسید، جوان گفت: «ای پدر من طالب عبور از دریایی هستم که پیش روست. تو باید که مرا راهنما باشی». گفت: «باشد» و بیدرنگ نامهای برای سیمرغ نوشت و از او خواهش کرد دوستش را که آورنده نامه است از دریا بگذراند. نامه را به دست جوان داد و گفت: «از اینجا که میروی به چشمهای میرسی. پای آن چشمه درختان میوه است. از آب چشمه و از میوههای درختان میخوری و وقتی سیر شدی سایه بزرگی بر روی تو میافتد که سایه سیمرغ است. نامه را بده او تو را به آن سوی دریا خواهدبرد. پسر پادشاه سپاس فراوان گفت و از خانه مرد به در آمد. رفت و رفت و رفت تا به جایی که پیرمرد گفته بود رسید. گلویی تر کرد و میوهای خورد و در انتظار سیمرغ کنار چشمه نشست. چندی نگذشت سایهای بر روی خود احساس کرد، و سیمرغ را دید که بر زمین پایین آمد. جوان نامه را به سیمرغ نشان داد، و اوگفت: «خواهش دوست باید اجابت شود!». سیمرغ جوان را بر پشت خود سوار کرد و به پرواز درآمد، و وقتی از دریا گذشت او را زیر درخت چناری که دختر پادشاه مغربزمین را در آنجا بزرگ کردهبود و نگهداری میکرد، بر زمین گذاشت. پسر پادشاه لختی به این سو و آن سو نگاه کرد، و بعد در پی آب رفت. چند گامی بیش پیش نگذاشته بود به چشمهای زلال رسید، و همین که خواست از چشمه آب بنوشد عکس دختری عریان که بسیار زیبا بود، در آب دیده میشد. دختر تا پسر پادشاه مشرقزمین را دید، گفت: «ای آدمیزاد من بس نبودم که تو هم به چنگ سیمرغ درافتادی!». جوان گفت: «از بخت خود چندان ناراضی نیستم، که مرا به سرنوشت تو حواله داده است». دخترگفت: «اگر سیمرغ بفهمد کار خراب خواهد شد». پسرگفت: «جایی مرا پنهان کن تا چاره کنیم» و دختر او را در حوالی چشمه پنهان کرد. سیمرغ از راه رسید و به همراه شیر و پنیر و نان آورده بود. دختر نیمی از هر چه بود خورد و نیم دیگر را برای پسر نگاه داشت. چون سیمرغ برفت، دختر غذاها را به پسر رساند و پسر از او خواست هنگامی که سیمرغ بازگردید، از او بخواهد برایش پوست بزرگی بیاورد، دختر پرسید: «اگر گفت برای چه منظوری چه بگویم؟» گفت: «بگو آن را چوب میزنم و از تنهایی بهدر میآیم». دختر پذیرفت. چندی بعد سیمرغ سر رسید و دختر به او گفت: «های بیبی» سیمرغ گفت: «بله» گفت: «اگر برایت دردسر نیست، ممکن است پوست بزرگی برای من بیاوری تا خود را با آن سرگرم کنم؟». سیمرغ گفت: «این که خواهش زیادی نیست» و پرواز کرد. سیمرغ در بیابان شتری را دید که در حال چریدن بود، پایین رفت و شتر را هلاک کرد و آورد. سیمرغ پوست را به دختر داد و او آن را خشک کرد و بعد به شکل کلبه ای در آورد.از آن روز پسر پادشاه مشرقزمین و دختر پادشاه مغربزمین دور از چشم سیمرغ در پوست به زندگی نشستند و مدتها بعد دارای دو فرزند شدند. سیمرغ هرگز پی نبرد که اوضاع از چه قرار است. تا آنکه روزی به خدمت پیامبر رفت وگفت: «دیدی که تقدیر را من عوض کردم.» و حکایت دخترمغربزمین را که به وسیله او ربوده شده بود، برای پیامبر تعریف کرد. پیامبر گفت: «حالا که من دروغگو از آب درآمدهام برو و دختر را به پیش من بیاور». سیمرغ رفت و دختر را که در پوست شتر قرار داشت برگرفت و آورد. پیامبر خطاب به دختر گفت از پوست بیرون بیا. دختر عریان بیرون آمد. پیامبرگفت: «برگرد و لباس شوهر خود را برتن کن و پیش من بیا». دختر گوش به حرف کرد و داخل پوست شد و خود را پوشاند و به نزد پیامبر آمد. و بعد پیامبر صدا در داد: «ای پسر پادشاه مشرقزمین با فرزندان خود از پوست بیرون بیا». و پسر پادشاه مشرقزمین به همراه فرزندانش بیرون آمد. سیمرغ تا چنین دید چنگ در چشم راست خود انداخت و آن را از حدقه بیرون آورد و پیش پای پیغامبر بر زمین افکند و سپس بال بگشود و به سوی کوه قاف رفت. سیمرغ هنوز هم در کوه قاف زندگی میکند.