Eranshahr

View Original

تقصیر خودم است

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: نسرین صمصامی

کتاب مرجع: از مجموعه افسانه «گرگ را دیده‌ام» ص ۹ نشر نی چاپ اول ۱۳۷۰

صفحه: ۱۰۳-۱۰۹

موجود افسانه‌ای: ماهی- شانس

نام قهرمان: یاور

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: شانس- خرس

در جلد اول فرهنگ افسانه‌های مردم ایران روایت آذربایجانی این قصه را به نام «به دنبال فلک» داشتیم. در هردو قصه حکایت مردی گفته می‌شود که تن به کار نمی‌دهد و برای پیدا کردن شانس خود راه می‌افتند. در راه به موجودات مختلفی برمی‌خورد که هر کدام مشکلاتی دارند و از مردم می‌خواهند که با پیدا کردن شانس خود، راه حل مشکل آنان را نیز بپرسد. مرد به مقصد می‌رسد، پاسخ خود و دیگران را دریافت می‌کند، اما آخرین موجود که گرگ، خرس یا ... است او را به خاطر حماقتش می‌درد تا مشکل خود را حل کند. در روایت آذربایجانی، گرگ مرد نادان و ابله را می‌درد و مغز او را می‌خورد. اما در قصه‌ای که اینک می‌خوانید، مرد از دست خرس فرارمی‌کند و نجات می‌یابد. قصه تقصیر خودم است از لحاظ نگارش یکی از بهترین و سالم ترین نثرها را دارد و نمونه خوبی است از یک متن ویراستاری و بازنویسی شده که با دقت فراوان انجام گرفته‌است.

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. سالها پیش از این، در شهری دور مردی زندگی می‌کرد به اسم یاور. این مرد که از فقر و بی‌چیزی خود هیچ دل خوشی نداشت، همراه زن مهربانش زندگی خود را به سختی می‌گذراند و از آن‌جا که به هیچ کاری علاقه نداشت، خیلی زود از کار خود خسته می‌شد. به این ترتیب او نه تنها پول کافی به دست نمی‌آورد؛ بلکه روز به روز از این که آدم فقیر و بی‌چیزی است. ناراحت‌تر و عصبانی‌تر می‌شد و چند هفته سراغ کار جدیدی نمی‌رفت. سالها به همین ترتیب گذشت تا اینکه یک روز ظهر وقتی یاور به خانه آمد، با عجله زنش را صدا کرد و به او گفت: زودباش زن! بقچه مرا ببند می‌خواهم به یک سفر طولانی بروم. زن با تعجب رو به شوهرش کرد و پرسید: مگر چه شده؟ اتفاقی برای کس و کارت افتاده؟! مرد که در رفتن عجله داشت، جواب داد: کس و کار کدام است زن؟ می‌خواهم دنبال شانسم بروم. شانس من خوابش برده! می‌دانی یعنی چه؟ یعنی یک بدبختی بزرگ! امروز از زبان دو کبوتر شنیدم که شانس من وقتی زیر یک درخت سیب دراز می‌کشد، سیبی از آن درخت کنده می‌شود و بر سرش می‌خورد و او به خواب فرو می‌رود. حال من می‌خواهم بروم و او را بیدار کنم. زن که از حرفهای شوهرش حیرت کرده بود دوباره پرسید: آخر فایده این کارها چیست مرد؟ این همه راه را می‌روی که شانست را بیدار کنی؟ چرا همین جا نمی‌مانی و کار نمی‌کنی تا تو هم صاحب پول و ثروت بشوی؟ اما مرد که از لجاجت زنش به خشم آمده بود، با صدای بلند گفت: کاری را که گفتم بکن زن! تو کارت نباشد. من تا شانسم را بیدار نکنم وضعم رو به راه نمی‌شود. حالا زود بقچه‌ام را ببند و دیگر هم حرف نزن! بالاخره به هر ترتیب که بود یاور از خانه بیرون آمد و راه دشت و بیابان را در پیش گرفت. آنقدر رفت تا این‌که هوا تاریک شد و شب فرا رسید. دیگر نتوانست به راه رفتن ادامه دهد. بنابراین جایی در کنار یک تخته سنگ بزرگ نشست و آتش روشن کرد و بعد هم بقچه‌اش را باز کرد و مشغول خوردن شامش شد. اما در همین موقع صدایی شنید. با وحشت از جا پرید. طولی نکشید که هیکل بزرگ و سیاه خرسی، از پشت یک تخته سنگ نمایان شد و به آرامی به طرف او آمد. یاور از ترس زبانش بند آمده بود، شروع به خواهش و تمنا کرد و گفت: ای خرس عزیز، مرا ببخشید که مزاحم خوابتان شدم. نمی‌دانستم شما اینجا هستید. اگر اجازه بدهید می‌روم جای دیگری شامم را می‌خورم. اما خرس بی‌توجه به ترس او، کنارتخته‌سنگ نشست و با چشمان براقش به یاور خیره شد و بعد گفت: بیا بنشین شامت را بخور غریبه! من با تو کاری ندارم. من دیگر آنقدر جوان نیستم که بتوانم گوشت سفت آدمیزاد را بخورم. یاور که هنوز نمی‌توانست از لرزش دست و پایش جلوگیری کند، روی حرف خرس حرف نزد و دوباره سر جایش نشست، اما چیزی نخورد. در عوض بقچه غذایش را جلوی خرس گذاشت و گفت: بفرمائید میل کنید. باب دندان شماست. خرس که از رفتار یاور خوشش آمده بود، پرسید: جوان تو مسافری؟ یاور با لكنت زبان جواب داد: بله جناب خرس! بنده می‌روم که شانسم را بیدار کنم. می‌دانید آخر او به خواب رفته. می‌خواهم بیدارش کنم! خرس، سرش را تکان داد و گفت: پس راه درازی در پیش داری؛ بهتر است زودتر بخوابی تا صبح زود به راهت ادامه بدهی! یاور هم که چشمانش را خواب گرفته بود، حرف خرس را قبول کرد و کنار خرس دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. چون شب قبل با نگرانی خوابیده بود، صبح آفتاب نزده بیدار شد و بقچه‌اش را برداشت که برود. اما خرس از پشت سر صدایش کرد و گفت: ببینم ای مرد، می‌خواهی بروی؟ یاور لبخندی زد و گفت: بله، ای خرس! اگر کاری داری بگو تا برایت انجام بدهم. خرس نزدیکتر آمد و با التماس گفت: ای مردمسافر! اگر شانست را پیدا کردی از او بپرس دوای سر درد من چیست؟ چند سال است که درد می‌کشم، حالا که پیر شده‌ام، دیگر تحمل این همه درد را ندارم. یاور سری جنباند و لحظه‌ای فکر کرد و گفت: باشد، از او می‌پرسم و دوایش را پیدا می‌کنم. بعد به راه افتاد و خرس را پشت‌ سر گذاشت. از بیابان وتپه‌های اطرافش گذشت و به جنگلی رسید. درختان تنومند و پر شاخ و برگ، جلوی نور خورشید را گرفته و راه جنگل را تاریک کرده بود. یاور با نگرانی به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد و راه می‌رفت که ناگهان چشمش به پیرمردی افتاد. نزدیکتر رفت و با تعجب دید که او با همه ناتوانیش از درختی که مثل خود او پیر بود، بالا رفت و مشتی از میوه‌های آن را چید و بر زمین انداخت. بعد آنها را در دامن لباسش ریخت و به راه افتاد. یاور جلوتر رفت و سلام کرد و گفت: خدا قوت پیرمرد! یادبچگی‌هایت افتاده‌ای؟ پیرمرد نگاهی به یاور انداخت و لبخندی زد و گفت: زنده باشی جوان! چه می‌شود کرد؟ بالاخره زن و بچه آدم باید غذا بخورند دیگر! یاور با تعجب به دانه‌های بلوط که در دامن پیرمرد بود، نگاه کرد و گفت: با این می‌خواهی شکم آنها را سیر کنی؟ مگر تو زمین نداری که در آن گندم و جو بکاری؟ پیرمرد آهی کشید و گفت: چه بگویم جوان! چرا... من زمینش را دارم. هر سال هم آن را شخم می‌زنم و می‌کارم، ولی وقتی فصل برداشت محصول فرامی‌رسد، تمام دسترنج من یک دفعه می‌سوزد و از بین می‌رود؛ من مجبور می‌شوم از این راه‌هایی که می‌بینی خوراک زن و بچه‌هایم را تهیه کنم. یاور که چشمهایش به دهان پیرمرد خیره مانده بود گفت: که این‌طور، خیلی عجیب است! پیرمرد دستی به شانه یاور زد و گفت: این‌طور که پیداست تو مسافری! چرا با من به خانه نمی‌آیی؟ حتما خسته‌ای. یاور هم از خدا خواسته قبول کرد و با پیرمرد به راه افتاد. او شب را در خانه پیرمرد خوابید و صبح زود، پیرمرد مقداری غذا برای راهش به او داد وگفت: خب جوان نگفتی کجا می‌خواهی بروی؟ یاور که خستگی چند روزه از تنش خارج شده بود، خندید وگفت: می‌دانی پیرمرد، می‌خواهم بروم شانسم را بیدار کنم. راستی اگر کاری داری بگو تا برایت انجام بدهم. پیرمرد آهی کشید وگفت: نه جوان خدا عمرت بدهد، کاری ندارم. فقط دلم می‌خواهد وقتی شانست را پیدا کردی از او بپرسی که چرا هر سال محصول زمین من می‌سوزد و از بین می‌رود. یاور با خوشحالی قول داد که این کار را بکند. بعد هم از او خداحافظی کرد و به راه افتاد. رفت و رفت تا به دریا رسید. لحظه‌ای همان‌جا ایستاد و در این فکر بود که چطور می‌تواند از دریا عبور کند. در همین حال، ماهی بزرگی را دید که به زیر آب می‌رفت و بالا می‌آمد و دم پهن و بزرگش را به آب می‌زد. نزدیک رفت و او را صدا کرد. ماهی بزرگ به طرفش آمد و پرسید: با من کاری داشتی؟ یاور سرفه‌ای کرد و گفت: بله می‌خواستم بپرسم می‌توانی من را به آن طرف دریا برسانی؟ ماهی بزرگ لحظه‌ای به زیر آب رفت و دوباره بالا آمد و گفت: بله می‌توانم، اما تو برای چه می‌خواهی این همه راه را تا آن طرف دریا بروی؟ یاور علت مسافرتش را به او گفت و بعد بر پشت ماهی سوار شد. ماهی هم شناکنان به راه افتاد. وقتی به آن طرف دریا رسیدند، ماهی یاور را پیاده کرد و نگاهی به او انداخت وگفت: ای مرد! اگر شانست را پیدا کردی، از اومی‌پرسی که چرا من همیشه گیج هستم؛ نفسم تنگ می‌شود و قلبم می‌گیرد؟ یاور به او هم قول داد و به راه افتاد. شبها و روزها در دل صحراها و دشتها رفت و رفت تا بالاخره به درخت سیبی رسید که شانسش زیر سایه آن به خواب رفته بود. لحظه‌ای کنار او نشست و تکانش داد، تا اینکه کم‌کم شانس چشمهایش را باز کرد و بیدار شد. یاور با عصبانیت رو به شانسش کرد و گفت: خوب جناب شانس! چرا این همه مدت به خواب رفته بودی؟ می‌دانی با خوابیدن تو، چه بر سر من آمده است؟ من از همه دوستان و آشنایانم فقیرتر شده‌ام! شانس عطسه‌ای کرد و خندید و گفت: بسیار خوب... یاور خان! خوب کردی که مرا بیدار کردی، انگار زیادی خوابیده‌ام. باشد... به تو قول می‌دهم که دیگر نخوابم حالا بلند شو، برو و زندگی خوشی را شروع کن. یاور پیش از رفتن به قول‌هایی که داده بود، عمل کرد و جواب سئوال خرس و پیرمرد و ماهی را از او پرسید و بعد هم به طرف خانه‌اش به راه افتاد. وقتی دوباره به همان دریارسید، به کمک ماهی از دریا عبور کرد. ماهی بزرگ پرسید: چه شد دوست من؟ جواب سؤال مرا فهمیدی؟ یاور مغرورانه سری تکان داد و گفت: بله که فهمیدم! علت گیجی و نفس تنگی تو مروارید درشتی است که قورت داده‌ای. حالا من باید یک ضربه به سر تو بزنم تا آن مروارید از دهانت بیرون بپرد. کمی نزدیکتر بیا. ماهی نزدیک رفت و یاور با مشت به سر ماهی کوبید و مروارید مزاحم را بیرون آورد. ماهی که از درد خلاص شده بود، با شادی گفت دوست من بیا و این مروارید را به عنوان یک یادگاری از من قبول کن ارزش آن خیلی زیاد است. اما یاور توجهی نکرد و همانطور که از ماهی دور می شد، گفت: نه، من احتیاجی به این چیزها ندارم. شانس من دیگر بیدار شده‌است و من به زودی ثروتمند می‌شوم. این را گفت و از ماهی جدا شد.چند روز بعد وقتی از کنار خانه پیرمرد عبور می‌کرد، به او گفت: در زمین تو هفت کوزه پر از طلا پنهان شده و به همین دلیل است که محصولی نمی‌دهد. پیرمرد خوشحال شد و در جواب گفت: بسیار خوب پسرم! آنها را تو بردار و به خانه‌ات ببر. اما یاور قبول نکرد و همان حرف‌هایی را که به ماهی زده بود، تکرار کرد و گفت شانسش بیدار شده و او بزودی ثروتمند خواهد شد و دوباره به راه افتاد و رفت و رفت تا به همان تخته‌سنگ بزرگ رسید. خرس کنار تخته‌سنگ لم داده بود و منتظر یاور بود. وقتی که او را دید، بلند شد به طرفش رفت و پرسید: هان مسافر! شانست را پیدا کردی؟ جواب سئوال من را داد؟ یاور در جواب گفت: بله دوست من! شانس من در جواب سئوال شما گفت که شما باید مغز سر یک انسان نادان و ابله را پیدا کنید و بخورید تا سردردتان مداوا شود. خرس با ناراحتی به فکر فرو رفت و بعد پرسید: آخر من از کجا بدانم کدام یک از آدمهایی که از این‌جا رد می‌شوند، نادان هستند که آنها را بخورم؟ یاور برای اینکه کاری کند که خرس حرفش را باور کند، گفت: شانس من دروغ نمی‌گوید، جناب خرس. غیر از شما دو نفر دیگر هم سئوال‌هایی داشتند و شانس من به آن‌ها جواب درستی داد. خرس روی سنگ بزرگ نشست و پرسید: خوب شانس تو به آنها چه جوابی داد؟ یاور تمام ماجرا را برای خرس تعریف کرد. خرس سری جنباند و گفت: یعنی تو هیچکدام از آن کوزه‌های طلا را برنداشتی؛ فقط به این دلیل که شانست بیدار شده بود!؟ یاور با خوشحالی جواب داد بله دوست عزیز، وقتی شانسم را بیدارکرده‌ام چه احتیاجی به کوزه‌ای طلا دارم که زیر یک مشت خاک و سنگ پنهان است؟ چه نیازی به مرواریدی دارم که از دهان یک ماهی بیرون افتاده است؟ شانس من خودش می‌داند چه باید بکند. من فقط باید بنشینم و منتظر باشم! خرس با زحمت آب دهانش را جمع کرد و گفت: واقعاً که آدمی به نادانی تو هرگز ندیده‌ام! آخر مرد حسابی! تو دیگر از شانس خودت چه می‌خواستی؟ او دو بار به تو فرصت داد و تو آنقدراحمق بودی که متوجه نشدی؟ بعد روی دو پایش ایستاد و همان طور که به طرف یاور می‌رفت، گفت: تو همان شخصی هستی که می‌خواستم. توآن‌ قدر ابلهی که فقط دوای سردرد من می‌توانی باشی، و دست دراز کرد که او را بگیرد و بخورد. یاور در یک فرصت کوتاه، خود را از زیر دست‌های خرس پیر بیرون کشید و در میان شن‌های نرم بیابان شروع به دویدن کرد. آنقدر ترسیده بود که همه راه را تا خانه یک نفس دوید. وقتی به خانه رسید، در را پشت سرش بست و پیش خود گفت: بسوزی شانس! بخشکی ای شانس! ببین چطور می‌خواستی مرا طعمه یک خرس بکنی؟ اصلاً تقصیر خودم است که بازوی به این کلفتی را به کار نمی‌گیرم و به دنبال یک شانس زبان نفهم، آواره دشت و صحرا می‌شوم! راستی که عجب آدم نادانی هستم من!...