تنبلو
افزوده شده به کوشش: سولماز ا.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: قصه های ایرانی - ج ۲ - ص ۴۶
صفحه: ۱۶۷ - ۱۷۰
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: تنبلو
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: دیو
از قصه های جادویی و جن و پری است. در برخی از روایت ها از جمله همین روایت وقتی قهرمان شیشه عمر دیو را به زمین می زند، دیو تبدیل به یک شمش طلا می شود. در بیشتر افسانه ها دیو در این موقع دود می شود و به هوا می رود.
پیرزنی پسری داشت که خیلی تنبل بود. یک روز پیرزن او را با اصرار به پایاب خانه فرستاد تا دست و رویش را بشوید. پسر با اینکه از آب می ترسید، به ناچار رفت. در پایاب گلی دید آن را برداشت. وقتی که می خواست به خانه برگردد، مرد تاجری چشمش افتاد به گلی که در دست تنبلو بود. گل را به صد تومان از تنبلو خرید. تنبلو به خانه رفت و ماجرا را به مادرش گفت. پیرزن او را تشویق کرد که هر روز به پایاب برود، دست و رویش را بشوید، وضو بگیرد و نماز بخواند تا خدا بیشتر به او بدهد. چند روز کار تنبلو این بود که برود پایاب و وضو بگیرد و نماز بخواند. یک روز همین که نمازش را خواند چشمش افتاد به دو تا گل. گلها را برداشت و برای پیدا کردن مرد تاجر به بازار رفت تا گلها را به او بفروشد. مرد تاجر را در بازار پیدا کرد. دویست تومان از او گرفت و گلها را به او داد. مرد تاجر گفت: «اگر بتوانی درخت این گل را برایم بیاوری هر چه بخواهی به تو می دهم.» روز بعد تنبلو به پایاب رفت. رد آب را گرفت تا سرچشمه آن را پیدا کند. رفت و رفت تا رسید به جایی که دید تخت قشنگی گذاشته شده و دختری روی آن دراز کشیده، سرش بریده شده و یک طرف است و چند تا شیشه روغن در طرف دیگر. هر قطره خون که از گردن دختر توی آب می افتاد به یک گل تبدیل می شد. تنبلو فهمید منظور مرد تاجر از درخت گل همین دختر بوده است. تصمیم گرفت از راز این کار با خبر شود. شروع کرد به گردش کردن در باغ، چند تا زیر زمین در آنجا بود. داخل شد. دید چند هزار نفر کشته و زنده آنجاست. رفت سراغ یکی از زنده ها. آن شخص گفت: «تو اینجا چه کار می کنی؟ تا شب نشده برگرد و برو. اینجا خانه دیو است. اگر بیاید و بوی تو به دماغش بخورد ترا می کشد.» تنبلو پرسید: «چطور می توانم شما را نجات بدهم؟» زندانی گفت: «از این آب به خودت بریز و برو آنجایی که تخت آن دختر هست پنهان شو و کارهای دیو را ببین.» تنبلو رفت و نزدیک تخت خود را پنهان کرد. شب شد. دیو آمد شیشه روغن را برداشت و کمی از آن به گردن دختر مالید و سر او را به روی تنه اش گذاشت. دختر بلند شد و نشست. دیو از دختر خواست که با او همبستر شود دختر قبول نکرد. تا صبح دیو اصرار می کرد و دختر خودداری. دیو سر دختر را برید و رفت. تنبلو آمد و به همان طریق دختر را زنده کرد. به او گفت که با دیو مدارا کند و جای شیشه عمرش را از او بپرسد. دختر هرچه به تنبلو گفت از آنجا برود تنبلو قبول نکرد و گفت که تا او را نجات ندهد از آنجا نمی رود. نزدیک غروب آفتاب، تنبلو سر دختر را برید و پنهان شد. شب دیو آمد دختر را زنده کرد. دختر با او به نرمی رفتار کرد و جای شیشه عمرش را پرسید. دیو فریب رفتار دختر را خورد و گفت: «یک فرسخی اینجا یک درخت کهنسال هست. پای این درخت چاهی است. ته چاه یک جنگل است که گاوی آنجا مشغول چریدن است. توی شکم گاو یک دریاچه است و توی دریاچه یک ماهی. شیشه عمر من در شکم آن ماهی است. اگر آن شیشه بشکند من به یک شمش طلا تبدیل می شوم.» صبح ديو سر دختر را برید و رفت. تنبلو دنبال نشانیهایی که دیو داده بود رفت و گاو را کشت و ماهی را گرفت و از شکمش شیشه عمر دیو را درآورد. تن دیو از هزار فرسخی به سوزش درآمد، فهمید شیشه عمرش بدست آدمیزاد افتاده است. تنبلو در میان راه دیو را دید که هراسان می آید. او را مجبور کرد تا با هم به همان چاهی بروند که دختر و دیگر زندانیها در آنجا بودند. بعد از دیو خواست که همه زندانیها را آزاد کند و آنهایی را که کشته بود زنده کند. دیو گفت: «آنها را که خشک نشده اند می توانم زنده کنم.» بعد رفت و همه زندانیها را آورد و کسانیکه را که تازه کشته بود زنده کرد. دختر تا چشمش به تنبلو افتاد فهمید جوان دیروزی است. دیو به گفته تنبلو، همه را روی شانه اش نشاند و آورد دم دروازه شهر. در آنجا تنبلو شیشه عمر دیو را به زمین زد. دیو به یک شمش طلا تبدیل شد. تنبلو زندانی ها را به خانه هایشان رساند. مرد تاجر هم دختر خود را دید و خوشحال شد. بعد دخترش را به عقد تنبلو در آورد و هفت شبانه روز برای آن ها جشن گرفت. از آن به بعد مردم به تنبلو لقب پهلوان دادند و او سالها با همسرش به خوبی و خوشی زندگی کرد.